مهراده این روزها بیشتر شانۀ مرا میچسبد تا ننهاش. روی شانۀ من خوابش میبرد. محمدرضا آنطرفتر مینشیند و نگاه میکند. غم عجیبی در چشمانش میبینم وقتی مهراد لباس مرا میچسبد و ول نمیکند. مجبور میشوم همانطور که مهراد شانه را چسبیده، محمدرضا را هم آ,تارومار ...ادامه مطلب