مهراده این روزها بیشتر شانۀ مرا میچسبد تا ننهاش. روی شانۀ من خوابش میبرد. محمدرضا آنطرفتر مینشیند و نگاه میکند. غم عجیبی در چشمانش میبینم وقتی مهراد لباس مرا میچسبد و ول نمیکند. مجبور میشوم همانطور که مهراد شانه را چسبیده، محمدرضا را هم آ,تارومار ...ادامه مطلب
اصلاً همینکه دورهم بودیم صفا داشت. همینکه یک فرش رنگارنگ در حیاط پهن میکردند و گونیبرنج را روی آن ولو میکردند، کیف داشت. همینکه زنان، از فامیل و خویشوقوم گرفته تا همسایه، سینی به دست، کاسهکاسه برنج برمیداشتند و توی سینی میریختند و پاک میکردند، لذت داشت. اینکه بچهها در حیاط، شلوغ میکردند و مادرانشان گهگاهی نهیب میزدند که «علی! ولکن دستشا، میخوره زمین» یا «فاطمه! بلندشو از رو,روزگار ...ادامه مطلب