بعد از مدتیکه از آن اتفاق گذشت، امشب دوباره «معصوم» در کنارم آرام گرفته بود. برای هر دویمان سخت بود؛ برای معصوم بیشتر. معصومی که بعدِ از دست رفتن دنیایمان، تصاویر به جای مانده از او در ذهنم، لرزش لبهایش بود و بعد اشکی که از چشمانش روی گونهاش سُر میخورد و تا پشت لبش میرسید و شوریاش را احساس میکرد، پقی میزد زیر گریه و میدوید به سمت اتاق. چند ساعتی هم طول میکشید تا عادی شود و بعد دوباره لرزش لب و شوری دهان و... حس میکرد مداخله کردیم در کاری که نباید میکردیم. آن روزها چیزی که به چشم میآمد، سرخی چشمانش بود. مینشست روی یکی از مبلهای تکی وسط پذیرایی و دستهایش را دو طرف آویزان میکرد و پاهایش را ریز ریز تکان میداد. لبهایش که میلرزید، پاهایش از حرکت میایستاد. امشب اما در کنارم آسوده بود. بهتر شده بود. باران میبارید و باد قطرات آب را به شیشه میپاشید. زیرچشمی نگاهش میکردم. زیر لب آهنگ کودکانه زمزمه میکرد و نگاهش به در و دیوار بود. آن شب هم همینطور بود؛ همان شبی که برای اولین بار اراده کردیم. شبی که دنیایمان با هم فرق داشت؛ دنیای گیسمخملی و کاکلزری! شب تصمیم، با ش,گربه,گربه نره,گربه و ماهی ...ادامه مطلب