گربه

ساخت وبلاگ

بعد از مدتی‌که از آن اتفاق گذشت، امشب دوباره «معصوم» در کنارم آرام گرفته بود. برای هر دوی‌مان سخت بود؛ برای معصوم بیشتر. معصومی که بعدِ از دست رفتن دنیای‌مان، تصاویر به جای مانده از او در ذهنم، لرزش لب‌هایش بود و بعد اشکی که از چشمانش روی گونه‌اش سُر می‌خورد و تا پشت لبش می‌رسید و شوری‌اش را احساس می‌کرد، پقی می‌زد زیر گریه و می‌دوید به سمت اتاق. چند ساعتی هم طول می‌کشید تا عادی شود و بعد دوباره لرزش ‌لب و شوری ‌دهان و... حس می‌کرد مداخله کردیم در کاری که نباید می‌کردیم. آن روزها چیزی که به چشم می‌آمد، سرخی چشمانش بود.

می‌نشست روی یکی از مبل‌های تکی وسط پذیرایی و دست‌هایش را دو طرف آویزان می‌کرد و پاهایش را ریز ریز تکان می‌داد. لب‌هایش که می‌لرزید، پاهایش از حرکت می‌ایستاد.

امشب اما در کنارم آسوده بود. بهتر شده بود. باران می‌بارید و باد قطرات آب را به شیشه می‌پاشید. زیرچشمی نگاهش می‌کردم. زیر لب آهنگ کودکانه زمزمه می‌کرد و نگاهش به در و دیوار بود. آن شب هم همین‌طور بود؛ همان شبی که برای اولین بار اراده کردیم. شبی که دنیای‌مان با هم فرق داشت؛ دنیای گیس‌مخملی و کاکل‌زری!

شب تصمیم، با شتاب تا نیمه برخواست و نشست لب‌ تخت. دو دستی صورتش را چسبید. استیصال از لای انگشتانش بیرون می‌ریخت. در تاریکی جز صحنه‌ای مات چیزی نمی‌دیدم. کنارش نشستم. تصویر موهای طلایی معصوم واضح‌تر شده بود. دستش را به آرامی از روی صورتش برداشتم. صورت چرخاند و نگاهم کرد؛ همان نگاه‌های دوست‌داشتنی! لبی گشاد کردم و چشم و ابرویی تکان دادم و گفتم: «معصوم!» اخم کرد و گفت: «نوعش مگه دست من و توئه؟!»‌ خواستم قانعش کنم؛ گفتم: «راهشو که گفتم عزیزم؛ از حاجی‌کلباسی پرسیدم؛ می‌دونی چند نفر پشت سرش نماز می‌خونن!» معترض گفت: «حاجی‌کلباسی اگه بیل‌زنه، باغچه خودشو بیل بزنه؛ همش دختر، دختر، دختر... اصلاً خوش به حال حاجی‌کلباسی!» گفتم: «شاید خودش خواسته! اگه اینو بلده، برعکسشم بلده.» معصوم قیافه‌ای حق به جانب گرفت و گفت: «نه عزیزم؛ جنسش دست من و تو و حاجی‌کلباسی نیست.» خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «حالا سنگ مفت، گنجشکم مفت، امتحانش که...» اجازه نداد جمله‌ام تمام شود؛ معصومانه گفت: «می‌ترسم!» گفتم: «از چی؟» گفت: «از این‌که تجویز حاجی‌کلباسی بگیره!» زدم به مظلوم‌نمایی و گفتم: «معصوم!» 

خودش را ولو کرد روی تخت و گفت: «خیلی خب بابا...» خوشحال شدم و پریدم جای اولم و گوشه پتو را گرفتم. معصوم نیشخندی زد و گفت: «به دعای گربه سیاه...!» نگاهش کردم. لبخند زد. از آن لبخند‌هایی که تا می‌نشست روی لبش، دلم را می‌برد. فوراً از جا پریدم. «وای! وضو...» و دویدم به سمت بیرون. لحظه‌ای بعد روی تخت بودم و گفتم: «بسم‌الله؟» نیشخند زد. ندید گرفتم و بر لب جاری کردم: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم؛ اَللّهُمَّ ان‌ترزقنی ولداً لَاُسمیَّنَّه بِاسمِ‌ نبیک!»

ادامه مطلب
عروسی هم عروسی های قدیم!...
ما را در سایت عروسی هم عروسی های قدیم! دنبال می کنید

برچسب : گربه,گربه نره,گربه و ماهی, نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت: 21:29