با دست چپ محکم کشید روی میز آرایشش. لوازم آرایشش که مخفیانه و دور از چشم مادرش، با سلیقه در کنار هم چیده شده بودند، هر کدام به گوشهای پرتاب شد. مادرش بارها آنها را دور ریخته بود. خودش را انداخت روی تختخواب، طوری که عروسکِ روی تخت هم به بالا پرتاب شد و لحظهای بعد در کنار گوشش فرود آمد. چشمانش در چشمان عروسک گره خورد. از کودکی همدم و همزبانش بود. از همان زمانی که پدر و مادرش خیال میکردند ادا و اطوار درمیآورد، و انگار که تنها او میفهمیدش. تفنگ را همان روزِ خرید شکسته بود. از اسباب بازیهای دوران کودکی، تنها همین عروسک برایش مانده بود و حالا با,گمشده,گمشده ها,گمشده منوتو,گمشده به انگلیسی,گمشده فیلم,گمشده یوسف زمانی,گمشده های ثبت احوال,گمشده در ترجمه ...ادامه مطلب