با دست چپ محکم کشید روی میز آرایشش. لوازم آرایشش که مخفیانه و دور از چشم مادرش، با سلیقه در کنار هم چیده شده بودند، هر کدام به گوشهای پرتاب شد. مادرش بارها آنها را دور ریخته بود. خودش را انداخت روی تختخواب، طوری که عروسکِ روی تخت هم به بالا پرتاب شد و لحظهای بعد در کنار گوشش فرود آمد. چشمانش در چشمان عروسک گره خورد. از کودکی همدم و همزبانش بود. از همان زمانی که پدر و مادرش خیال میکردند ادا و اطوار درمیآورد، و انگار که تنها او میفهمیدش. تفنگ را همان روزِ خرید شکسته بود. از اسباب بازیهای دوران کودکی، تنها همین عروسک برایش مانده بود و حالا باز با دیدن مونس تنهاییاش، یاد دوران کودکیاش افتاد. زمانی که در خاله بازیهای مرسوم، همیشه نقش مادر را تقبل میکرد. صورتش برگشت به سمت سقف. نشست لبه تختخواب. یکییکی لوازم آرایشش را که هر کدام گوشهای افتاده بود، برانداز کرد. چشمش روی رژ لب قرمزش که آن گوشه، کنار کفشهای ورزشی جا خوش کرده بود، ایستاد. قطره اشکی از گوشه چشمش سُر خورد و خودش را روی لبش رساند و بعد شوریاش را احساس کرد. از پشت پرده نازکی از آب، نگاه میکرد به رژ لب، رژ اما انگار به او لبخند میزد. خودش را به آن رساند و لحظهای بعد روبروی آینه گرمایش را روی لبهایش احساس کرد. از ساییدن لبها بر روی هم که فارغ شد، ریملاش را هم پیدا کرد و کشید به چشماش. انگار که از زیباییاش به وجد آمده باشد، لبخندی زد. حتی لبخندش هم طعم شیرینی نداشت.
خستگی را با گوشت و پوستش احساس میکرد. خسته از هر ثانیه از هر بیست و چهار ساعتی که از عمر بیست و پنج سالهاش میگذشت. خسته از نیش و کنایههای پدرش، خسته از مسخره کردنهای فرشاد. آنقدر از وضعیت فعلی عذاب می کشید که فکر طعنههای بعدها حتی به ذهنش خطور نمیکرد. شجاعتی ستودنی در وجودش نهفته بود. خودش را دوباره روی تختخواب رها کرد. زیباترین جلوه صمیمیت را تقدیم عروسکش کرد و در آغوشش گرفت. اینبار اما چشمانش را بست. به زور پدر و مادرش را راضی کرده بود، آن هم با وساطت این و آن. سالها انتظار چنین لحظهای را میکشید. فردا در دو مرحله همه چیز تمام می شد.
آفتاب از سمتِ پرده نیمه بازِ پنجره اتاقش صاف به صورتش میتابید. چشمانش را باز کرد. ساعتی بعد با لباس مخصوص، خود را روی تختی یافت. بدنش را کمی بالا کشید به طوری که پاش لب به لبِ تخت قرار گرفت. سرش را بالا آورد و برای آخرین بار نگاهی از سینه تا انگشت شست پاش انداخت. لاک صورتی هنوز پاک نشده بود. «تا ده بشمار...»، آخرین صدایی بود که به گوشش رسید.
پیچیده شده بود لای ملحفه سفید و از ضعف ناشی از عمل، با صدای ضعیفی ناله میکرد. بعدها نشسته، لای همان ملافه سفید، از پنجره کشوییِ سمت چپش، بیرون را نگاه میکرد. تسلیم شده بود، اما راضی به نظر میرسید. فکر میکرد که خیلیها ناخواسته یا از ترس، خیانت میکنند به جنسشان، به اصلشان. شجاعت این را ندارند که از خود خلاصی پیدا کنند. به زور میخواهند بمانند در لباسشان. اعتقاد داشت کاری که کرده، خود بزرگترین مردانگیست. حس تولدی دوباره داشت.
خانم پرستار بخش که حالا یک رابطه دوستانه با او برقرار کرده بود، همانطور که به سِرُم بالای سرش ور میرفت، افکارش را پاره کرد و پرسید: «بالاخره نگفتی اسمتو چی می خوای بذاری؟».
سهیل که دیگر الان سهیل نبود، همانطور که از پنجره پرواز گنجشکها را تماشا میکرد، به آرامی گفت: «ویدا؛ یعنی هویدا و پیدا؛ بیست و پنج سال نبودم. بیست و پنج سال سردرگم؛ من بیست و پنج سال گم شده بودم!»
برچسب : گمشده,گمشده ها,گمشده منوتو,گمشده به انگلیسی,گمشده فیلم,گمشده یوسف زمانی,گمشده های ثبت احوال,گمشده در ترجمه, نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 70