آنزمان رابطههای خیابانی آسان نبود. دوطرف باید تمام جوانب را سنجیده، با نامه _آنهم زیرسنگ_ همدیگر را خبر میکردند و قرار میگذاشتند. مثل الان نبود که با امکانات فراوان، اعم از موبایل، ایمیل، پیامک، شبکههای اجتماعی (لعنتاللهعلیهم!) و قسعلیهذا، همدیگر را دریابند. قبحش هم مثل الان نریخته بود. هرکس نیت میکرد تا با جنس مخالف رابطهای _هرچند اندک_ برقرار کند، «کسی نبیند، آبرویمان نرود» جزو اولویت در برنامهریزیاش بود. تلفنی حتی اگر کسی میخواست با معشوقهاش ارتباط بگیرد، باید صبر میکرد پنجشنبه شود، ننهاش عازم مزار اهلقبور گردد، بعد با گوشیِ دکمهبرجسته یا شمارهگیر چرخان، شمارۀ معشوقهاش را بگیرد و با ترس و لرز اختلاط کنند و دل بگیرند و قلوه بستانند. دائم گوشتشان بهدار بود که ننه سر نرسد. از همه بدتر، فکر آبروی خانوادهها، از دوطرف اولویت داشت که نکند کسی بفهمد و هفتادسال عبادتِ پدر خانواده، یکشبه بهباد فنا برود. حقیر، آنزمان که سر و گوشم میجنبید، یکبار پول تلفن منزلمان آمد هشتهزار تومان. طبیعتاً اینقیمت برای خانوادهای که هردوماه، یکبار، دوهزار تومان بابت تلفن پرداخت میکردند، قیمت گزافی بود. ننه پاپیچ شد تا پرینت بگیرد و من بودم که خودخوری میکردم نکند شمارهها مشخص شود! پرینت گرفتند و با آبجی نشستند یکبهیک، شمارهها را مشخص کردن و تیک زدن. به هرشمارۀ نا آشنایی زنگ میزدند و شجرهنامهشان را بیرون میکشیدند. مقصود؛ لو رفتم و یادم هست در حمام بودم که بابا، درِ رختکن را باز کرد و بیمقدمه گفت: «میرزا! اگه بخوای از این غلطا بکنی، آبروی مَنا پدربزرگارا ببری، از خونه پرتت میکونم بیرون و انکار میکونم که پسری بهاسم میرزا دارم». یادم هست آنشب، تا دوازده در حمام ماندم تا پدر بخوابد.
غرض؛ سعید (عموزاده) هم از اینقبیل کارها زیاد کرد. امروز با ایندختر بود و فردا با آندختر. ای کاش دختران بدانند که نیت این جنسمذکر چیست و بعد تن بهیک رابطه دهند. حقیقتش را بخواهید سرشان بهحساب و کتاب نیست. بیپروا عاشق میشوند، اغلب بدون دانستن نیت پسر، بازیچۀ آنها قرار میگیرند و بعد هم که پسر رهایشان کرد، رگ دست میزنند یا از طبقۀ هفتم، لخت، خودشان را میاندازند. سعید، هم سبک قدیم ارتباط را تجربه کرده بود و هم سبک جدیدش را. الناز، محصول ارتباط بهسبک جدید بود و نمیدانم چه شد به ازدواج رسید. آمار ندارم، اما بیشتر ارتباطها که برای عشقبازیست و الباقی هم که بهازدواج ختم میشود، تهش جداییست و جدایی هم نباشد، شک و تردید بر این زندگی سایه میاندازد؛ مگر اینکه پسر چیزی به نام «غیرت» در وجودش نباشد.
به ننه گفتم: «بیخیال ننه! تو دیگه خیلی بدبینی! دارن بازی میکنن». نگاهش از محسن و الناز برداشته نمیشد. همانطور که نگاه میکرد، گفت: «اینجا کوجاس! بیبین کی گفتم». یواشکی نگاهی به محسنه و الناز انداختم و باز به ننه گفتم: «باشِد؛ حالا فعلاً آبروریزی راننداز، تا بیبینیم چیطو میشِد. این نیگادم از این دوتا بیگیر تا آبرو جفتشونا نبردی»! ننه نگاهی به من انداخت و گفت: «بسس خیرندیده! مانا باش داریم با کی درددل میکونیم!» و سر به زیر انداخت.
از ننه جدا شدم و معصوم را گوشهای یافتم. داشت با آبجی، میوهها را در بشقاب میچید. معصوم را گوشهای کشیدم و گفتم ننه اینطور میگوید. اتفاقاً معصوم تعجب که نکرد هیچ، با حالت مرموزی، دهان به گوشم چسباند و گفت: «نند راست میگِد. تو سمنوپزون مریم هم این دوتا داشتن باهم پیامک بازی میکردن. من تو نخشون بودم، دقیق معلوم بود». نهیبی به معصوم زدم که یعنی «تو دیگه ولمون کن بابا»!
سفره که پهن شد، شام و میوه که صرف شد، سعید شبکار بود و زود دست الناز را گرفت و رفتند. من نگاهم به محسنه بود و حالاتش را برانداز میکردم. یکساعتی گذشت و دیدم محسنه هم دارد خداحافظی میکند. به آبجی گفتم کجا میرود؟ آبجی در جوابم گفت: «میگه فردا هزار کار دارم، بهترس امشب برم خونه». بعد هم سوار پژو پارسی که تازه خریده بود، شد و رفت. ننه رنگ از رخش پریده بود. بوهایی به مشامش رسیده بود. و باز عجب موجوداتی هستند این زنها! آبجی قرار شد آنشب را خانۀ یکی از دخترعموها طی کند. من هم با ننه و معصوم، قصد خانه کردیم. در راه، ننه بهشدت بهخود میپیچید. یکدفعه گجت شد و گفت: «دور بزن میرزا!». گفتم: «چیزی جاگذاشتی؟» ننه کاراگاهوار ادامه داد: «ننه! سعید امشب شبکاره، محسنه هم فیلش یادی هندستون کرد. غلط نکنم یه خبرایی هست امشب». گفتم: «ننه بیخیال! گجت نشو تورو قرآن! خوابم میاد». ننه تشر زد که: «بِد میگم دور بزن خیرندیده». مجبور شدم دور بزنم و قصد منزل سعید کنم. معصوم لام تا کام حرف نمیزد. انگار زبانش بند آمده بود. ننه هم انگار یادش رفته بود که معصوم در ماشین است و بیباک حرفش را میزد. لحظهبهلحظه به خانۀ سعید نزدیک میشدیم. با خودم فکر کردم نکند ننه راست بگوید و امشب در این منزل خبرهایی باشد. مشتم را گره کردم و نیت کردم که اگر حرف ننه درست باشد، چهار استخوان روی دست را با دندانهای محسنه بشکافم و خون راه بیندازم. رسیدیم سر کوچۀ سعید. قسمت جلوی ماشین را از کوچه عبور دادم؛ بهقدری که فقط بتوانیم روبروی منزل را ببینیم. بله؛ پژو پارس محسنه آنجا بود...
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 135