شب یلدای چندسال پیش بود که همه جمع شده بودیم خانۀ عمو. عمو آدم بیجذبهایست. بعضی پدرها وقتی شصتسالگی را رد میکنند، هنوز هم نیمچه جذبه و سیطرهای بر اعضای خانواده دارند و بهعبارت دیگر، همۀ اعضاء از او حساب میبرند. عموی من اما از زمرۀ این افراد نبود و نیست. از زمانی که یادم میآید، فرزندانش یکی پس از دیگری، رودررویش میایستادند و بعضاً در دعواهایشان حرفهایی نثارش میکردند که آدمی خجل میشد که بایستد و بشنود. انگار بگیرید دعوایی سرخیابان که دوطرف ماجرا هفتپشت غریبهاند. از فحشهای کوچهبازاری که قبحشان ریخته و بهکلام یومیه تبدیل شده بگیرید تا فحشهای ناموسی. حتی فرزند آخرش نیز که از او به «فرزند لولهای» در خانواده یاد میشود و بیستسال بیشتر سن ندارد، چنان به او برمیگردد و چنان بدوبیراه بارش میکند که آدمی درمیماند چهچیزی عمو کمگذاشته و یا کم دارد که بهچنین سرنوشتی دچار شده است. حقیر، پدرم وقتی نگاه غضبناکی میکرد، ماستم را کیسه میکردم و بعضی از اعضای وجودم، پاپیون میشد زیر گلو. اشکال عمو اما انگار در نداشتن نگاه نافذ بوده و هست. نگاه پرجذبه که شوخیست، اما ظاهر آدمها و هیبت آنها انگار بیتأثیر نیست.
علیایحال، آنشب (شب یلدای چندسال پیش) همه جمع شده بودیم خانۀ عمو. فرزند ارشدش که بیشتر اوقات در محافل نیست، آنشب بود. آنها بودند و برادرزادهها. عمو پنج فرزند پسر و دو فرزند دختر دارد. پدر من اما آنزمان بهشعار «فرزند کمتر، زندگی بهتر» دل خوش کرده بود. همۀ فرزندان عمو با همسرانشان بودند بهجز پسر ارشد. من و همسر، ننه و خواهر و شوهرش نیز بودیم. اهل حافظخوانی و این برنامهها نبودیم و نیستیم، اما تمام خوراکیهای این شب را زنعمو از قلم نمیاندازد. از لبو، آجیل و میوهجات بگیرید تا هندوانۀ شبچله.
ننه آنشب باوجود شلوغی و بریز و بپاش، گوشهای کز کرده بود و زانویچپ را جمع کرده بود و آرنج بهآن تکیه داده، کف دست را بهجبین چسبانده بود. یکچشمش از میان اضافات دست پیدا بود. این اتفاق، موقعی رؤیت شد که زنعمو دستش سرخ شده بود از قاچکردن لبوها و تمامی نساء محفل پای گاز، یکی مرغ سرخ میکرد و دیگری قاشق در قورمهسبزی میچرخاند و آنیکی خورشتقیمه را میچشید. دختر عموها نیز، یکی چای میریخت و دیگری میبرد و یکی از عروسها هم قند میچرخاند. بقیۀ اعضاء هم، عدهای بازی میکردند و بعضی نشسته بودند پای آلات قمار و الباقی هم قلیان میکشیدند و نیاش را میچرخاندند.
این حالت ننه مرا بهشک انداخته بود. یعنی چه اتفاقی افتاده که ننۀ سادهدل را اینطور گوشهنشین و منزوی کرده است؟ ننهای که در اینگونه مجالس، خودش یکپایۀ ماجراست و مجلس را یکتنه میگرداند! بهزور حتی حرفهای یومیه را با او میزنم، از بس زبانش به بدوبیراه فرزند ذکور میچرخد، همیشه مجبور بودهام سنگ زیرین باشم که مبادا از روی سادهدلی، حرفی نزند که جلوی همسر خجل شوم، اما آبجی را همیشه دوستداشته و دارد و «تو» به او نمیگوید. با من اما بساط «خیرندیده» گفتنش همیشه بهراه است. حتی آنزمانی که مجرد بودم نیز، یکسطل زبالۀ معمولی را وقتی میخواست بهپایین و دم در ببرم، میگفت: «خیرندیده! بلندشو این سطلی آشغالا خالی کن». گفتیم ازدواج میکنیم بلکه رفتارش با من عوض شود، نشد که بدتر هم شد. انشاءالله با معشوقۀثانی امید دارم که توبه کند. با اینوجود، طاقت نیاوردم و آرامآرام خودم را بهآن گوشۀ مجلس که ننه نشسته و غمگین بود، رساندم. صدابهصدا نمیرسید. خیالم راحت بود که اگر حرفی هم بزنم و او یک «خیرندیده» نثارم کند، کسی نمیشنود. گفتم: «هااااا؛ ننه تو خوددی! چیطو شدس؟». نگاهش را دوخته بود به جناحی که دونفر مثال تافتهای جدابافته، از بقیه سوا نشسته بودند. جوابی نشنیدم. دوباره همان شبهجملات را ادا کردم. دولب ننه که ازهم جدا شد، گفتم لبها الان است که برای گفتن حرف «خ» آماده شود که ننه گفت: «بیشین». ننه وقتی اینطور سخن میراند، معلوم است دل پری دارد. عجب موجوداتی هستند این زنها! اینکه مهربانانه و با لحنی لطیف، این کلمه را ادا کرد، مرا بهشک انداخت. نشستم و دو کلمۀ آخر شبهجمله را سهباره بیان کردم. نگاه ننه از آنجناح برداشته نمیشد. ننه گفت: «میرزا!». از میرزا گفتنش ترسیدم. نکند اتفاقی ناگوار افتاده! گفتم: «بگو ننه». ننه پلک نمیزد. باهمان چشمان باز گفت: «اونجا را نیگا کن». دنبالۀ نگاهش را گرفتم و رسیدم به محسن و الناز که شطرنج بازی میکردند. محسنه دامادمان و الناز، همسر سعید (عموزادۀ من) است. به ننه گفتم: «خب...». ننه بیفوتوقت گفت: «غلط نکنم این دوتا یه سر و سری باهم دارن!». چشمانم بازتر شد. بدنم داغ شد. نگاه از ننه گرفتم و سپردم به الناز که فیلش، قلعۀ محسن را بهبیرون از صفحۀشطرنج پرتاب میکرد...
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 98