چهار زانو نشستهام و در فکر فرو رفتهام؛ شاید هم فکر در من فرو رفته. ای کیو سان را تصور کنید، به همان سبک؛ تنها فرقم این است که انگشتم را آب نزدهام تا روی سر بکشم و بعد چشمانم را ببندم و عملیات شروع شود. نقطه اشتراک من و ای کیو سان، در همین چشم بستن و فکر کردن است.
فکر میکنم که این دنیای نسبتاً مجازی را هر کارش که کنی، آخرش دنیای مجازیست. اینکه هر چقدر هم خودت را به آب و آتش بزنی، اگر مدتی بیخبر نبودی، کسی از حال و روزت اطلاع ندارد و اطلاع هم پیدا نخواهد کرد، آخِر از کجا؟ و چنین میشود که آرامآرام در افق محو میشوی و دست آخِر، باز هم دنیای نسبتاً مجازیست.
اتفاقی وبی را سرک کشیدم. آخرین پستش از سال 1391 بود. زیر این پست، در قسمت کامنت آن نزدیک به 500 کامنت بود که تنها 20 تای اولش در مورد مطلب بود، تعدادی تبلیغ، بعضی فحش و الباقی «پس کجایی، چرا نمینویسی؟»، «خبری ازت نیست، نکنه جایی دیگه در حال نوشتنی»، «واااااااااای! بازم که اینجا سوت و کوره، کجایی پس؟»، «دلمون واسه نوشتههات تنگ شده، امیدوارم زود برگردی»، «هر روز به هوای نوشتههات وب رو باز میکنم، اما انگار هنوز نیستی، هستی؟»، «کجایی پس، کشته شدی؟» «تلگرام، اینستا، کجایی؟» و... .
داشتم به این فکر میکردم که اگر روزی ننوشتم، و پست ثابتی هم نگذاشتم که «مدتی نیستم» یا «تا بعد از کنکور ارشدم نمینویسم»، آیا دوستی نسبتاً مجازی هست که آنقدر با نوشتههایم ارتباط برقرار کرده باشد و با قلمم آشنایی داشته باشد و آنقدر با تفکر خوانده باشدش که بفهمد مُردَم؟
برچسب : فضایل مردن در روز جمعه, نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 76