نمیدانم کربلا و نجف رفتهاید یا نه؛ اگر رفتهاید که خوشا بر احوالتان، بهشت روی زمین را دیدهاید، اگر هم نرفتهاید، خدا قسمتتان کند بروید نجف و از مسیر «بابالقبله» به طرف حرم مولا قدم بردارید تا بفهمید من اینجا چه مینویسم؛ البته این مسیر را بومیان «بابالسلام» هم میگویند، چرا که میرسد به حرم امیرالمؤمنین و از کنارِ «بابالطوسی»، آخِرش ختم میشود به وادی السلام. الغرض:
ایستاده بودم کنار کتابفروشیِ روبروی درِ ورودی حرمِ مولا و منتظر یکی از دوستان، که از زیارت بازگردد و با هم به طرف منزل حرکت کنیم. از قبل کنار همین کتابفروشی وعده کرده بودیم که هر کداممان زودتر زیارتش تمام شد، اینجا بایستد و منتظر بماند تا آن یکی بیاید و از جایش هم جُنب نخورد و الا تمام؛ باید در تمام عرب و عجم بگردی تا رفیقت را بیابی! از قضا بنده چون خیلی بیش از حدِ نیاز کمحوصلهام، زودتر از او زیارت کرده و کتابهای کتابفروشی را از پشت ویترین دید میزدم. از آنجایی که کتابها عربی بودند و من فقط در حد نیاز کلمات عربیِ مرسوم را از بر بودم، عنوان بعضی را میفهمیدم و الباقی را از کنارش میگذشتم.
همانطور که مشغول بالا و پایین کردن کلمات عربی بودم و دنبال ریشه و اصل و اساسِ کلمات میگشتم، از دور خانمی درشت هیکل، بچهاش را روی زمین میکشید و تندتند به سمت من میآمد. اینکه مینویسم میکشید، واقعا میکشید! مثل کسی که در فیلمهای وسترن به اسب ببندند و روی زمین بکشانند. همانطور که میآمد به سمتم، کلمات عربی و اصل و ریشهاش از ذهنم پرید و از ترس و از سرِ عادت بر زبانم جاری شد: «یا اباالفضل!...»، بعد یادم آمد که در نجفم و مولا، پدر حضرت ابوالفضل هستند و هر چه باشد پدر در اولویت است؛ بماند «کلهم نور واحد»، اما کو تا پیغام برسد به کربلا و بینالحرمین! (العیاذبالله) چون در جوارِ حرم حضرت علی علیهالسلام هستم، شاید زودتر جواب بدهد و از ذهنم گذشت: «یا امیرالمؤمنین! برس به داد این میرزایِ ناتوان، که به همسرم قول دادم سالم برگردم.»
خانم بلند قد و درشت اندام که من در مقابلش بسانِ ذرهای بیش نبودم، به من که رسید، از سرعتش کم کرد و بیهیچ مقدمهای با عجز و ناله و لهجه غلیظِ عربی عرضه داشت: «مَراحِو حِیویه». بچهاش فرصت کرد از روی زمین بلند شود و خودش را بتکاند. خدایا! چه میگوید؟ از قبل هر چه کلمات ضروری بود برای سفر آماده کرده بودم و در منزل حتی آنقدر عربی بَلغور کرده بودم که همسرم شاکیِ رفتنم شده بود؛ آثار این عربی کار کردن حتی در مطلب آخِرم هم (عبور موقت)، کاملا هویداست. اما «مراحو حیویه» را کجای دلم بگذارم!
دست و پا شکسته حالیاش کردم که «انا ایرانی» و رفیقی دارم که عرب است و اهل عراق؛ کمی صبر کند تا او بیاید و خواستهاش را برآورده کند. زن اما خیلی مضطرب بود و بچهاش را همینطور کشانکشان به اطراف و اکناف پرت میکرد. از این سر کتابفروشی تا آن سرش رژه میرفت و من خداخدا میکردم که این رفیق عربمان بیاید و مرا از این وضعیت قرمز نجات دهد و گره از مشکل این زن که لهجهاش به کویتیها میخورد، باز کند؛ شاید شوهری، پسری، قوم و خویشی از او جایی گرفتار باشد.
با آمدن رفیقم، با اشاره به زن فهماندم که «شوفی» و به سمتش برود. زن که از خوشحالی بال درآورده بود، دوید به سمت دوستم و باز بچهاش تلوتلو میخورد. از دور دیدم که دوستم اشاره به کنار کتابفروشی میکند. انگشت سبابۀ رفیقم را که دنبال کردم، ختم شد به همان جایی که چند دقیقه قبلترش آنجا بودم و مدتها «مستراح»، «مرحاض»، «مرافق» و یا «دوره المیاه»، حفظش کردم و زن هم دواندوان به سمت آن طرف رفت.
این است که با فرا رسیدن اربعین اگر گذرتان انشاءالله به عراق افتاد، حواستان به لهجهها و کلمات متشابهِ «دستشویی» مرسومِ خودمان باشد که در سفر از اوجب واجبات است.
برچسب : وضعیت قرمز در آذربایجان,وضعیت قرمز در تبریز,وضعیت قرمز آذربایجان,وضعیت قرمز در آزربایجان,وضعیت قرمز,وضعیت قرمز در عراق,وضعیت قرمز عراق,وضعیت قرمز بورس,وضعیت قرمز در بورس تهران,آژیر وضعیت قرمز, نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 69