دلت باید پاک باشد!

ساخت وبلاگ

خدا قسمت کرد و تیری در تاریکی رها کردم، خواستم سبب خیر شوم و دایی بزرگترم را که نزدیک به چهل و خرده‌ای از سنش می‌گذرد و هنوز در این چهل و خرده‌ای سال، رنگ بارگاهِ امام هشتم علیه‌السلام را به خود ندیده، عازم سفر کنم. بار و بندیلِ سفر را بستم و با دایی نشستم به مذاکره. مذاکرات ختم به خیر شد و با اجازۀ همسران، یک سفر مجردی را به سمت مشهد تجربه کردیم. دایی که بدون وسائل ضروری‌اش جایی نمی‌رود، شبِ قبل از سفر، به صورت نامحسوس، آن‌ها را زیر ماشین جاسازی کرده بود. نزدیکی‌های طبس که برای خوردن غذا ایستادیم، دیدم که به زیرِ سپرِ ماشین ور می‌رود. نزدیکش که رفتم و دستش را که باز کرد، چیزی نبود به غیر از یک لوله‌خودکار و یک سیخ و مقداری هم... بماند!

چند روزی به زیارت و سیاحت گذشت. هر موقع به منزل می‌آمدیم، می‌نشست پای بساطش و وقتی فولِ‌فول می‌شد، عجیب حرف گوش‌کن هم می‌شد! بعد از چند روز که معلوم بود به داییِ امام رضا ندیده‌ام خوش گذشته، همان‌طور که نشسته بود و استعمال می‌کرد، عرضه داشتم: «دای‌جون! قربونِد برم، حالا که تا اینجا اومِدِی، لااقل شبی آخِری به احترامی امام رضا، وَخی دَس‌نِمازیدا بیگیر و چار رِکَت نِماز برا خدا به جا بیار، دَس وردار اِز این بی‌نِمازی! بیا و همین‌جا مَشَد، که انصافا خُب مَشَدی‌ام شد، توبه کن و اِز این به بعد نِمازیدا سری وقت بوخون!»  

دایی که مشغول خارج کردن دود از بینی‌اش بود، با کشیدن آهی پاسخم داد: «دای‌جون! دِلِد بایِد پاک باشِد، دل پاک باشِد، کافیِس!»

من که از مذاکره با دایی پشیمان شده، و از طرفی جمله‌اش روی اعصابم رفت و کلهم اجمعین، سیستمش را به هم ریخت، گفتم تا id دایی روشن است و تنور داغ است، نان را بچسبانم. ناخوداگاه فریاد زدم: «آخه خدا کاریو بی‌حکمِت انجوم میدِد؟ می‌تونس بیگِد عبدالله! دلیدون پاک باشِد کافیِس! دای‌جون! شرطی قبولیِ هر کاری نِمازِس، حتی همین زیارِتی که اِز هزار کیلومتر اونوَر‌تِر اومِدِیم؛ حتما یه چیزی تو نِماز هس دیگه! آخه خدا چه نیازی به نِمازایِ تو یه‌لا‌قبا دارِد؟»

چشمانِ سرخ دایی از حدقه بیرون زد و نیم‌خیز شد به سمتم. کمی ترسیدم که شب آخِری سفر به کامم زهر شود، اما باز ادامه دادم: «می‌خواد میزانی طاعِتیدا بسنجِد، می‌خواد گناوادا بیریزِد؛ دلی‌پاک می‌تونِد؟ می‌خواد اِز بدبختی دورِد کُنِد؛ دلی‌پاک می‌تونِد؟ می‌خواد تو سختی و مشکلات کمِکِد کُنِد؛ دلی‌پاک می‌تونِد؟ می‌خواد روحیدا جلا بدِد؛ دلی‌پاک می‌تونِد؟ می‌خواد شیطونا اِزِد بِرونِد؛ دلی‌پاک می‌تونِد؟ می‌خواد رحمتا بر خودِدا زنا بِچِد نازل کُنِد؛ دلی‌پاک می‌تونِد؟ می‌خواد به خیرات برسی؛ دلی‌پاک می‌تونِد؟ می‌خواد به خودِش نِزیک شی؛ دلی‌پاک می‌تونِد؟ اَصِش نِماز روشنی میدِد به این قیافه سیاه و دَرهَم و کدِرِد! سپرِ آتیشِس که پَسون فردا تو جهنم دچارش میشی! عاملی یاد کردنی خودِشِس؛ دلی‌پاک می‌تونِد این کارارا بوکونِد؟ خدایش خودِد انصاف بده؛ خدا وِکیلی دلی‌پاک، جا کدوم یکیا می‌تونِد بیگیرِد؟!»

سرمست بودم از این منبری که برای دایی رفتم و خودم را سبک کردم! خودم هم باورم نمی‌شد یک ریز حرف زده باشم، آن هم با چه ابهتی! دایی که حالت نیم‌خیزی‌اش به حالت اولیه بازگشته بود و معلوم بود که کم آورده به آرامی گفت: «باشِد دای‌جون، فردا که رفتیم حرم شروع می‌کونم به نِماز خوندن!» و بعد هم سیخِ داغ شده را برداشت. من که ضربه را اساسی احساس کردم، با خارج شدنم و آوردن یک چایی‌نبات ختم غائله کردم.

صبحش که برای نماز صبح و خداحافظی به حرم رفتیم، خیلی خوشحال بودم که دایی شروع کرده بود به نماز خواندن. سلامِ نماز را که داد، رو کرد به طرفِ گنبد امام رضا علیه‌السلام و گفت:

«یا امام‌ رضا! من که به احترامی شوما نِمازیما خوندم، آما آخِرش هیچی دلی پاک نیمیشِد... خدافظ شوما!»

عروسی هم عروسی های قدیم!...
ما را در سایت عروسی هم عروسی های قدیم! دنبال می کنید

برچسب : دلت باید پاک باشه, نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 69 تاريخ : چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت: 21:29