دیشب بابای خدابیامرزم آمد به خوابم و گفت میرزا وقتت تمام است. شرح ماجرا را بخواهید، این است که در خواب، خوابیده بودم که یکمرتبه پدر مرحومم از خواب، در خواب بیدارم کرد و گفت که بلندشو و غسلی بکن که نوبتی هم باشد نوبت توست. در خواب به هول و ولا افتادم که چه کنم! چقدر کار انجام نشده داشتم. مانده بودم که یک به یک از چه کسانی حلالیت بطلبم. بدهیهای مادی و معنوی را چگونه صاف کنم! نمیدانستم از کجا شروع کنم. تنها چیزی که آن لحظه در خواب به ذهنم رسید این بود که با گریه به مادرم گفتم که حلالم کند، همین. الباقی را گذاشتم برای قیامت که اگر حلال کردند که هیچ، اگر هم ناز کردند، با عجز و ناله یکجوری راضیشان کنم. چون وقتم کم بود رفتم برای غسل. هنوز غسل نکرده بازگشتم به دنیای واقعیت. اینکه تعبیر این خواب هولناک و وحشتآور چیست نمیدانم. آدمی نیستم که از مرگ بترسم، اما از نظر من ترس ما از مرگ به خاطر کارهای نیمهتمام است؛ به خاطر حقهایی هست که ناحق کردیم، به خاطر ظلمهایی است که احتمالاً کردیم و حلالیت طلبیدنش را موکول کردیم به بعد. طلب حلالیت را گذاشتیم برای ایام خاص؛ شروع سال جدید، هنگام رفتن به عتبات و حج و... . از وقتی بیدار شدم، مثل آدمی هستم که وقتی میتی را در قبر میگذارند و تماشا میکنم، از ذهنم میگذرد که آخر و عاقبت کار من اینجاست، اما امیدوارم الباقی ایامم، اگر در کار باشد، مثل همان آدم نباشم که وقتی از سرازیری قبرستان خارج میشود، همهچیز را فراموش میکند.
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 79