به حق چیزهای نادیده و ناشنفته! امشب میخواهم رازی را برای شما برملا کنم که سالهاست کنج قفسۀ سینهام نگهداشته و به احدی نگفته و در پیش هیچ بنیبشری واگویه نکردهام. شاعر میفرماید: از مکافات عمل غافل مشو/ گندم از گندم بروید جو ز جو! صد البته که شما خودتان میدانید که هر عملی را عکسالعملی است و از آنطرف هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی! این را حتی نیوتن هم به اثبات رسانده است و شما خودتان واقفید. اصلاً بلاگر جماعت داناست و اقتضای کارش این است که در حفرهها سرک بکشد تا سوژۀ به درد بخوری برای دیگران، همینطور در فضای نسبتاً مجازی بپراکند و کیفش را رفقایش ببرند و اگر سفرهای پهن شد و اطعمه و اشربهای از جنس خوراک روح، در آن بود، کمی هم در ثواب آن شریک باشد. زیاد حاشیه نروم و بروم سر اصل مطلب. از مکافات عملتان به هیچ وجه من الوجوه غافل نشوید. بدانید و آگاه باشید اگر گندم کاشتید، گندم برداشت میکنید و اگر جو، جو!
حقیر سیزده سالهای بیش نبودم که عشقم این بود دوچرخه را به دست بگیرم و از سرازیری قبرستان بالا بروم و بعد آن بالا سوار دوچرخه شوم و بدون رکاب زدن، با سرعت سرسامآوری به طرف پایین سرازیر شوم و خلاصه عشق و حالش را ببرم. در یکی از روزها که از سرازیری قبرستان به سرعت جت در حال اوجگیری و کیف و حال بودم، نرسیده به غسالخانه که روبروی قبرستان و پایین سرازیری بود، نفهمیدم که چطور شد یکدفعه دختری 9 ساله خودش را به دوچرخۀ من کوبید یا دوچرخه به دختر کوبیده شد و همینطور پخش و پلا شد روی زمین و دندانش شکست؛ البته خودم بسان تام در «تام و جری» چسبیده بودم به تیر چراغ برق. وقتی تیر چراغ برق مرا رها کرد و خودم را پیدا کردم، مانده بودم چه کنم با گریههای این دختر و خونی که از دهان و صورتش، آمیخته با اشک، بر روی زمین میچکید! در آن موقع چارهای ندیدم جز اینکه جیبهایم را بگردم و گشتم و یک عدد اسکناس 1000 ریالی که بشود 100 تومانی خودمان، پیدا کردم و دختر را با هزار التماس از زمین بلند کردم و محکم 100 تومانی را کف دستش گذاشتم. معجزه میکند این لامذهب! پول را میگویم! 100 تومان هم آن زمان برای خودش پادشاهی میکرد. فیالفور ساکت شد و خوشحال و خندان، دندان شکسته را از روی زمین برداشت و رو در روی من و چشم در چشم من خندید؛ به طوری که دقیقاً جای خالی آن دندان هم نمایان بود. تا خنده را دیدم، مطمئن شدم که آثار این 100 تومانی به قدری است که حتی این ماجرا پیش پدر و مادرش حتی بازگو نمیشود و با گفتن «تو کوچه خوردم زمین» قضیه فیصله پیدا میکند. این بود که مطمئن شدم و با یک نگاه به اینطرف و یک نگاه به آنطرف، دوچرخه را برداشته و پا به فرار گذاشتم.
ای دل غافل! نمیدانستم آن دختر که آن روز دندانش را شکستم و به کسی بروز ندادم و او هم اتفاقاً بر کسی بازگو نکرده و آن روز با 100 تومانی بستنیهای خوشمزه را از لابلای همین جای خالی دندان، به راحتی عبور میداده، امروز روبروی من مینشیند و همانطور که به مهراد شیر میدهد، هر روز از من پول ایمپلنت دندانش را طلب میکند و مهراد هم به شکل زیر ذوق مرگ میشود!
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 75