از خیلیوقت پیش، دختر عمه مشکوک میزد. تا تلفنش زنگ میخورد، سریع هنوز پاسخ نداده، دنبال سوراخسنبهای میگشت که در آن جاخوش کند و بنشیند به اختلاط. دیگر به مرور عادی شده بود و از یکزمانی به بعد دنبال سوراخسنبه نمیگشت و همانجا زیرلبی مکالمه را زمزمه میکرد. یکبار که حواسش نبود، در جمعی که نشسته بودیم، یکمرتبه صدایش بالا رفت و گفت: «نه سیا! اونجا اصن خوب نیست، خیلی شلوغه، دوست ندارم!»، بعد وقتی فهمید چه گندی زده، صدایش را آرامتر کرد و گفت: «میگم نه سیا، خیلیییی شلوغه!». از اینجا بود که تمام شکها که تا این روز داشتیم، مبدل شد به یقین. اوج غیرت باباش هم این بود که وقتی تلفنش زیاد طول میکشید، با لطافت خاصی میگفت: «مینا! بسه دیگه بابایی!»، مینا هم لطیفتر از بابا میگفت: «چشم پدر، الان تمومه!».
بعد از مدتی که از رفاقتشان میگذشت، یکروز محسنه، دامادمان در مورد «سیا» حرفهایی زد که بر نتابیدم. مدتی قبل فهمیدم که سیا رسماً از دختر عمه خواستگاری کرده و با عکسهایی که گرفته بودند، متوجه شدم که این ارتباط قدمتی چندساله داشته و منِ بدبخت سرم به کار خودم مشغول بوده است. محسن میگفت که در همین ایامِ رفاقت، یک دفعه سیا، مینا را زده که حسابی برای آبجی دردِ دل کرده، ولی باز خر شده، عشق کورش کرده و میگوید درِ آسمان باز شده و یک سیاوش از بالا تِلِپی افتاده پایین. از همان موقع که این ماجرا را متوجه شدم، همینطور الکی از این پسر خوشم نمیآمد. جالب اینکه محسنه، دامادمان هم، همرنگ من شده بود و با این وصلت مخالفت میکرد که اگر من نگفته بودم «محسنه! تورو سننه! مگه تو فضولی! به تو چه! خود علف به دهن بزی شیرین اومده، تو چکارهای!»، خون جلوی چشماش را گرفته بود و میخواست آدم اجیر کند که در یک شب تاریک، چفیه به سر، باندپیچی شده، سیا را بزنند.
دیشب عقد و عروسی را با هم گرفتند. با محسنه تصمیم گرفتیم که هر کداممان بهانهای بیاوریم و قدم در مجلس نگذاریم و این را علناً اعلام کردیم. چهارشنبه عمۀ بزرگتر تماس گرفت و گفت: «میرزا! شنفتم میخوای نیای عروسی! عمه! مگه مینا یه پسردایی بیشتر داره؟»، این را که گفت، گفتم: «عمه! یعنی سعید و وحید نرموکن؟! خُنثان؟!»، گفت: «نه عمه، سعید که الناز حکم جلبش رو گرفته میترسه بیاد، مأمورا بریزن جلبش کنن، تازه نیادم بهتره، مجلس میریزه به هم. وحیدم که شیفته، میمونه فقط تو...». گشتم دنبال بهانهای که از اتفاق آمد بر سر زبان و گرفت و آخر دست گفت: «باشه عمه، هرجور خودت میدونی!».
همۀ تیرها که به هدف نخورد، دیروز خود عمۀ کوچکتر که بشود مادر عروس، تماس گرفت و گفت: «عمه! به خدا اگه نیای دیگه نه من، نه تو، تازه شوهر عمت گفته بگو اگه نیاد، دیگه باهاش حرف نمیزنم.» همان بهانهها را که آوردم، از سر لج گفت: «خب باشه، کاری نداری؟»، گفتم: «باشهباشه؛ میام!». تا این را گفتم خوشحال شد و ادامه داد: «آی قربونت بره عمه! الان آدرس رو برات پیام میکنم.» آدرس را که پیامک کرد، جوابش دادم: «عمه! مجلس که نر و ماده با هم نیستن؟»، جواب داد: «نه عمه! جدان، شاید آخر شب...».
از آنطرف محسنۀ زنذلیل، آبجی تنگش را گذاشته بود که اگر نیایی، روزگارت را سیاه میکنم. محسنه هم که غلام حلقه به گوش آبجی بود، تسلیم شده بود و زنگ زد به من که «خره میرزا چیکار کنم؟»، گفتم: «خاک تو سرت با اون هیکلت!».
معصوم و آبجی با مینا هماهنگ کرده بودند که ساعت 3 آنجا باشند. معصوم هم که آبجی درسش داده بود، کمی باد و بق کرد که باید برویم. این شد که من و معصوم، آبجی و محسنه راهی قلعهشور، جادۀ بهارستان شدیم (پرتقال دیوانه و علیترین و پوکرفیس و الهام بانو بلدند کجاست) تا در مجلسی که در باغ_ویلای عموی داماد گرفته بودند حضور پیدا کنیم. در راه به معصوم گفتم: «نزدیکای اذان که شد، یکی محکم میزنی تو سر محمدرضا؛ بهطوری که سفتی اشکش در بیاد، مهرادم یه نیشگون میگیری که کل ویلا رو صداش برداره، بعدم بهونه میکنی که باید بریم که بچهها آروم نمیگیرن. امکانش هست محمدرضا ساکت بشه که باز محکمتر میزنیش، ولی مهراده با همون نیشگون تا آخر میره!».
تا رسیدیم دم ویلا، قو پر نمیزد. در باز بود، ولی کسی نبود. یا اللهگویان وارد شدیم. هنوز چندقدمی نرفته بودیم داخل که یکمرتبه سگی به اندازۀ فیلی که «ویلی فاگ» با آن تا بمبئی سفر کرد، ورّی کرد تو دلمان و شروع کرد به پارسکردن. نصف چربیهای شکمم، همانجا روی زمین افتاد. محسنه با آن هیکل لاغر و نحیفش، خورده بود تو دیوار سیمانی و از حال رفته بود. مهراده گریهاش بند نمیآمد. محمدرضا پاچۀ شلوارم را داشت میجوید از ترس. آبجی و معصوم هم چادرها را انداخته و داشتند به سمت ماشین میدویدند. خدا رحم کرد سگ را بسته بودند و الّا پوست همه را غلفتی میکند و گوشت و استخوانمان را کامل، «یهویی» قورت میداد.
تا دیدیم هنوز در مجلس خبری نیست و فقط دو خدمۀ زن داشتند میز و صندلیها را میچیدند، معصوم و آبجی و محمدرضا و مهراد را با سگ و دو خدمه تنها گذاشتیم و بهانهای آوردیم و با محسنه، راهی پلخواجو شدیم. از چهارباغ تا چهاراه نقاشی (پرتقال دیوانه و علیترین و پوکرفیس و الهام بانو بلدند کجاست) شکم را پر کردیم از بستنی و شربت و اگر راهبندان نمیشد حتی آشرشته را هم میزدیم بر بدن که نشد و میدانم تا مدتها حسرتش بر دلمان خواهد ماند.
هوا که کمی گرگ و میش شد، به سمت باغ_ویلا حرکت کردیم. تا رسیدیم، دیدیم بله، مجلس قاطی و بزن و بکوبی برپاست. این بود که محسنه که تا آخر مقاومت کرده و از سر لج با لباس کارش آمده بود، سرزیک نشست آنطرف جوبی که روبروی ویلا بود و من هم این طرف جوب ایستادم. با این حالتی که محسنه نشسته بود و با آن هیکل باریک و لاغر و چشمان تورفتۀ سیاهش، دقیقاً شده بود مثل معتادها. داشتیم با هم شرط میبستیم که مختلط است و او میگفت مختلط نیست که یکمرتبه شخصی بسانِ فرامرز خودنگاه، داور مردان آهنین، به سمت ما آمد. گفتم: «محسنه! کم نیاریا!». رسید به ما و گفت: «با کسی کار دارین؟»، گفتم: «نه! اومدیم هواخوری». یکدفعه یقۀ کتم را گرفت و چسباندم به دیوار سیمانی. محسنه همانجا زهرهاش ترکید!
ادامه دارد...
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 85