بچهتر که بودم، براساس همان قانون نانوشتۀ بچگی، دستها شکستم و پاها خرد کردم و چشم کبود کردم. فردای بعدش، آن را که چشم کبود کرده بودم، برای جبران میآمد و چون کاری از دستش برنمیآمد، میزدم آن چشم دیگرش را نیز کبود میکردم که هم تاکشی نکند و توازن در صورتش برقرار شود، هم دوباره هوس قیام به سرش نزند. فرزند ارشد یک خانواده و نوۀ ارشد پدربزرگ پدری و نوۀ ارشد پدربزرگ مادری بودم. طبیعتاً این سه «ارشد» در کنار هم، باد به غبغب انداختن هم داشت. فقط شاخ و شانهکشیدن برای بچههای محله برایم کافی نبود و داعشوار حتی کودکان خانواده، بالاخص دختران کوچکتر از خود در خانواده را نیز از زیر تیغ اذیت میگذراندم. عشق بازی «پادشاهبازی» داشتم که خودم روی صندلی بنشینم و الهام و الناز با بادبزن بادم بزنند و هادی و صالح ماساژم بدهند و امیرحسین و نیما هم دائم تعظیم کنند و گوش به فرمان باشند. محمد و میلاد هم نگهبان بودند که نکند الهام و الناز دست از بادزدن بکشند و مینا هم مدام پشتسر هم شربت میآورد؛ بهطوریکه در هر بار بازی، به شدت دستشویی لازم میشدم.
امیرحسین به شدت عاشق لواشک و آلبالو خشکه بود و از قضاء تنها مادر بنده از این قبیل کارها انجام میداد و الباقی خانواده تنها مصرف کننده بودند. به من به شدت فشار میآمد که تمامی زحمات را مادر بنده بکشد و بقیه فقط بخورند. امیرحسین که به منزل ما میآمد، چون مادرم دوستش داشت و تنها خواهرزادهای بود که از من بیشتر دوستش داشت، هر چه لواشک و آلبالو خشکه در خانه داشتیم ردیف میکرد جلویش و او هم با یک ولعی میخورد که باید میبودید و میدیدید! من هم از عصبانیت دندان به هم میساییدم و وعدۀ انتقام به بعد از خوردن موکول میکردم. خودم شیرینیخور بودم و از این قبیل چیزها مثل لواشک و اخواتش به شدت بیزار؛ اما اعتقادم این بود: «نه خود خوری، نه کَس دهی، گنده کنی به سگ دهی!».
امیرحسین که میخورد و دستش را میشست و مادرم هم با زنان همسایه در بیرون «نشسست وین» تشکیل داده بودند، قصد انتقام میکردم. صورتش همچنان خیس بود و میچسبید. چنان میخواباندم زیرگوشش که برق سهفاز از چشمش میپرید. بعدش برای اینکه تاکشی نکند، یکی هم محکم میخواباندم اینطرف صورتش. امیرحسین که معلوم بود دردش آمده و اشک در چشمانش جمع میشد، خودش را از تا نمیانداخت و میگفت: «چی بود این! میخواستی مگس بزنی؟!». فشاری که این «میخواستی مگس بزنی!» به من وارد میکرد، کمتر از فشار موشکهایی که با بطری درست میکردیم نبود. با مشت و لگد میافتادم به جانش و او هم مثل چی اشک میریخت و اندازۀ چهار سینی لواشکآلو و سهکیلو آلبالو خشکه، خون و اشک تحویل فرش و موکت میداد.
خوب که میزدمش، روانۀ خانهشان میکردم. کمی که از من دور میشد و کفشهایش را که پا میکرد و در خانه را که میگشود، میگفت: «چیچی بود این! انگار میخواست پشه بکشه، زدن هم بلد نیستی!» و میرفت و مرا با فشار همان موشکهای بطریای تنها میگذاشت. من میماندم و سه روز عزای عمومی درونی که چک و لگدِ مرا بسان مگسکش پنداشته بود. از درون درد را با پوست و استخوان لمس کرده بود و کلی هم لواشک و آلبالو با هویتی جدید تحویل داده بود، اما برای عمل رقیب پشیزی ارزش قائل نشده بود و اینش سخت بود.
در مَثَل جای مناقشه نیست؛ حالا در این ایام که یک چشمه از ناامنی را همه تجربه کردیم و همگی به عظمت شهدای والامقام و سربازان مملکت و کاری که برای امنیت ملت انجام میدهند، آشنایی بیشتری پیدا کردیم و تازه از خواب غفلت بیدار شدیم، کسانی پیدا میشوند که خرده میگیرند و دو واژۀ «ترقهبازی» و «بزدل» را دستمایۀ متون خود قرار میدهند و فراموش کردند که دو مسئلۀ اصلی اینجا وجود دارد؛ یکی اینکه ما داغدار شهدای این ایام هستیم و این حوادث دردی بر بدن جامعۀ ما بود که تا سالیان سال نیز میماند و دیگری کوچککردن و کوچکخواندن کار این خبائث است که رجوع به دومی، به هیچ وجه اولی را تحتالشعاع قرار نمیدهد و از عظمت و بزرگی شأن اولی کم نمیکند، فتأمل.
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 81