نمیدانم کارخانۀ ذوبآهن را از نزدیک دیدهاید یا نه، یا اینکه لااقل از کنار آن رد شده باشید، اما مطمئناً «کربلایی علیترین»، «پوکرفیس»، «پرتقالدیوانۀروانشناس» و یا «الهامخانم» دیدهاند. قسمتی دارد به نام «کُکسازی»؛ این قسمت دودکش طویلی دارد که از جادۀ کناری هم که به سمت شهر «زایندهرود»، چمگردان و نهایتاً شهرکرد میرود، پیداست و چنان دود غلیظی از آن خارج میشود که آسمانِ آبیِ «زرینشهر» و شهرِ «زایندهرود»، از این دود کدر میشود و حتی قسمتی از آسمانِ «باغبهادران» هم از این نعمت بیبهره نمیماند. این پاراگراف را بسپارید به خاطر که قسمتی از آن جزء ارکان اصلی ماجراست.
روز اول ایستاده بود کنار در ورودی و تکیه داده بود به دیوارِ تازه رنگ شده. احتمالاً باید مهمان این شهر باشد که باز هم کارش توجیه نمیپذیرد. نمیدانم سیگارش چه مارکی بود، اما هر چه که بود، چنان دود غلیظی داشت و چنان در فضا منتشرش میکرد که مثال این دود، حتی از دودکش ککسازیِ ذوبآهن هم خارج، و این چنین در فضا منتشر نمیشود؛ آن هم در محل گذر! خوب که نزدیکتر شدم، دیدم مولدِ این دودِ غلیظ، کسی نیست جز «انتشاری»!
آقای انتشاری، همسایه طبقۀ همکف بود. تقریباً پنجاهسال سن داشت، اما هنوز اندر خم کوچه پس کوچههای تجرد میپلکید! طبق اخبار وارده و گزارش بانوان آپارتمان، اعتقادی به جنس مخالف نداشت. با هیچکدام از همسایهها ارتباط چندانی نداشت. ارتباط چندان که میگویم، بسنده میشد فقط در حد یک سلام و تعارف معمولی و گذر از کنار شخص مورد نظر. زیاد در ساختمان دیده نمیشد. صبح که میشد، درِ فولادیِ مقابلِ درِ چوبیاش را محکم میبست و شبها هم پشت همان درِ فولادی بود. قبوض آب، برق، تلفن و گازش را زودتر از همه برمیداشت که مبادا کسی رقم درج شده در زیر آنها را بخواند. اما هرچه که بود، ماه مبارک که شروع میشد، دوباره شروع میکرد به فعالیت، با وجودی که میتوانست از باب احترام به میزبان، پشت همان در فولادی بماند و همانجا فعالیت کند؛ مثلاً با شروع ماه مبارک، چای درست میکرد و همانطور که آب را میگذاشت پای درخت، مینشست کنارش و چای مینوشید و بعضاً صبحانه میخورد و تازه رهگذری هم که عبور میکرد، فریاد میزد: «بفرما چای...!» یا «بیا نون بخور!».
روز دوم هم همانجا دود میکرد. روز سوم با فشار بیشتری دود را به بیرون انتشار میداد و به همین منوال، روز چهارم! انتشاری را که هیچکس نمیدیدش، در این ایام، هر روز در انظار بود و دقیق هم مثل همان ککسازی دود میکرد و من هم هر صبح، به محض خروج میدیدمش. پچپچهای خانمهای همسایه هم آدم را دیوانه میکرد.
روز پنجم طاقت نیاوردم و در حین خروج، بعد از سلام و تعارفات مرسوم، به تکیه کلامی مهمانش کردم که: «کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم... یا اگه واقعاً نمیتونی، پشتِ همون در فولادی بهترین جاست برای انتشار دود و خوردن چای!». انتشاری که معلوم بود چیزی سر در نیاورده، سری تکان داد و پرسید: «چیچی؟!» و من هم با یک کلمه «هیچی!» مهمانیام را تکمیل کردم و رفتم دنبال کارم.
عصر که برمیگشتم، صدایی از داخل آپارتمان میآمد. نزدیکتر که شدم، صدا واضحتر شد و مرا در جا میخکوب کرد. «حق است لا اله الا الله، محمد است نبی و علیست ولیالله». تابوتی سر دست همسایگان در حرکت بود. از در اصلی که خارج شدند، با فهمیدن ماجرا، تا دمِ نعشکش همراهیاش کردم و آیه 183 سوره بقره را زیر لب زمزمه میکردم. انتشاری هم خوابیده در تابوت، رفت به سمت زادگاه خویش تا بخُسبَد در جوار خویشان خویش!
و امروز تمام قبوض انتشاری، با انتشارِ انتشاری در فضا، تنها قبوض باقیمانده است که به لولههایِ گازِ کنارِ دیوارِ تازه رنگ شده ساختمان آویزان است و ارقام آن هم در بین تمام همسایگان منتشر شده است.
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 70