حریری به رنگ آبان!

ساخت وبلاگ

یادداشتی بر داستان «غربت» نوشتۀ حریر

وقتی کسی برای اولین‌بار دست به یک کار بزرگ می‌زند، از دور شاید این کار برای او بسیار بزرگ جلوه کند، اما همین که قدم اول را برداشت و دومی هم پشت‌بندش آمد، دیگر سومی و چهارمی و پنجمی برایش آسان می‌شود. این‌که می‌گویند هر سربالایی یک سرازیری دارد، درست است، اما برعکسش هم درست است، هر سرازیری هم باز ممکن است یک سربالایی داشته باشد. این‌که در قدم سوم و چهارم و پنجم، کار برای فاعل آسان می‌شود، صحیح، اما از آن‌طرف توقعات مخاطب بالا می‌رود و معنویت کار برای فاعل ارزشی می‌شود و انگار بگیرید که بارِ بر دوش فاعل، سنگین‌تر می‌گردد؛ کار، آسان‌تر، طلب بار معنوی، بیشتر.

این‌که حریر استارت زد و موتور داستان‌نویسی‌اش را با «غربت» روشن کرد، مصداق پاراگراف اول است. حریر از ابتداء توقعات شخص من را بالا برده بود؛ از همان زمانی که یافتمش. خودش می‌داند. آن‌زمان قلمش به شدت بر دلم نشسته بود و دلم نمی‌آمد که به او نگویم و می‌گفتم. آشکارا و نهان بازگو کردم؛ اما نه آن‌جور که غره شود به امروزش که از فردا نه‌ای آگه!

نویسنده اگر ابتدا خودش اعتراف کند که این اولین داستان من است؛ البته اگر بتوان نامش را داستان گذاشت، به هیچ‌وجه از نظر من نمی‌تواند پوششی مناسب برای نقاط ضعف اثرش باشد که دیگران با اغماض بنگرند و اگر هم خرده‌ای بگیرند، نویسنده جوابش را از قبل داده باشد. اولین داستان است درست، اما اعتراف نویسنده، اولین نقطه ضعف اثر است. می‌دانم، همین که تا الان داستانی از حریر نخواندم، برای من اولین اثر است. توضیح نویسنده، به هیچ‌وجه نمی‌تواند ترحم شخص خواننده را برانگیزد؛ یعنی عقلاء قانع نمی‌شوند. هر اثر تا وقتی در چنگال نویسنده اسیر باشد، می‌تواند تا دلش بخواهد به رویش کار کند و ساخته و پرداخته‌اش نماید، اما همین که از بند رهایش کرد، سند به نامش می‌خورد و چه کار اولش باشد، چه صدمین، مخاطب به یک چشم می‌نگرد. در یک‌جا اما اثر دارد، این‌که زیاد به اولین‌ها خرده گرفته نمی‌شود. من اما داستان را که خواندم، احساس اولین داستان بودن اثر را نداشتم.

کلماتی هم‌چون «توسی»، «زخیم»، «بی‌مهابا» و عبارت «وحشت می‌کردم و قدم تند» و... از حریر بعید است؛ چون ویرایش مجدد کمک می‌کند به نویسنده که این‌ها را برطرف کند که حریر انگار برای بار دوم حتی داستان خودش را نخوانده است یا شاید هم با دقت نویسندگی نخوانده است. اصلاً نویسنده وقتی از راوی اول شخص استفاده می‌کند، بعضی عبارت‌ها آوردنشان درست نیست؛ مثل: «چه صحنۀ رمانتیکی و الخ». «چون دست مرا گرفته بود» در توضیحِ واضحاتِ درون پرانتز، نیازی به بیانش نیست که برمی‌گردد به عدم ویرایش مجدد؛ این‌ها تا حد خیلی زیادی به آن گفتۀ اولیۀ نویسنده که داستان اولم است، مهر تأیید می‌زنند.

خوانندۀ داستان وقتی شروع به خواندن می‌کند، سؤالات زیادی در ذهنش ایجاد می‌شود. حالا وظیفۀ داستان در قبال این خواننده چیست؟ دوره، دورۀ بده‌بستان است؛ یعنی مخاطب داستان را می‌خواند، از آن‌طرف داستان هم باید کاری برای مخاطب انجام دهد. خواننده در ذهنش سؤال ایجاد می‌شود، داستان وظیفه دارد به مرور جواب سؤلات مخاطب را بدهد که اگر ندهد، لنگ می‌زند. از این حیث، داستان غربت از ابتدا سؤالاتی را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند که پاسخی برای آن‌ها ندارد. عمده اشکال برای این پاسخ ندادن، برمی‌گردد به شخصیت‌پردازی حریر.

در خلق شخصیت آمده است که نویسنده در بدو امر، باید خودش شخصیتش را بشناسد. قبل از این‌که جاری در داستانش کند، زندگینامۀ او را بداند. بالاخره هر شخصیتی ریشه‌ای دارد و از زیر بوته به عمل نیامده است؛ یعنی بهتر است جوری بنویسیم که این خیال به ذهن مخاطب راه پیدا نکند که فلان شخصیت انگار از زیر بوته عمل آمده است و بعد از مرگش اثری از ناراحتی در چهرۀ خواننده نباشد. این‌که نه مادری است تا برای شخصیت دل بسوزاند و نه پدری که بگوید: «حالت خوبه بابا؟» و این‌که چند هفته‌ای می‌شود که دوستان خبری از شخصیت نمی‌گیرند، اولین «چرا»‌ها را در ذهن مخاطب ایجاد می‌کنند که جوابی برای‌شان در کل داستان یافت نمی‌شود. شاید الان که به حریر بگویید پس پدر و مادر این شخصیت کجا هستند؟ چرا دوستانش خبر نمی‌گرفتند، آن هم چند هفته؟ مگر چه کرده؟ چرا تنها زندگی می‌کند؟ حریر فی‌البداهه پاسخی بدهد، اما آیا قبلاً به واقع زندگینامۀ شخصیتش را نوشته که با استناد به داستانش بگوید که به استناد این عبارت، به‌خاطر فلان علت و بهمان دلیل، الان شخصیت من تنها زندگی می‌کند؟

دوگانگی شخصیت حتی در شخصیت مکمل هم دیده می‌شود. با دیدنش، چشم و ابروی مشکی به یاد شخصیت اصلی می‌افتد و صدای ریز قدم‌هایش به گوش می‌رسد؛ این‌ها در تضاد است با شغال ترسناک بودنش! سرد بودن و یخ بودنش اما عمیقاً حس فضای موجود در داستان را می‌رساند.

ماجرا و شخصیت، ابتدای داستان باید مشخص شود. حریر به خوبی از پس این ماجرا برآمده، آن‌چنان طوفانی شروع می‌کند که به عقیدۀ من، مخاطبِ عشق داستان اگر خودش هم بخواهد داستان را کنار بگذارد، نمی‌تواند. تعلیق داستان معقول و تا حد زیادی زیرکانه است و این، برای اولین‌بار و تجربۀ اول بودن داستان، بسیار بسیار خوب است.

حریر در داستان، خودش است. سعی نمی‌کند که با کلمات «قلمبه» خودنمایی کند. که مثلاً بله، من دانا هستم، از کلماتم پیدا نیست؟! نه! اینگونه با مخاطب رفتار نمی‌کند. خودش است و فکر و ذکرش روایت داستان در حد توان خویش.

وقتی داستان غربت را خواندم، به شدت دوستش داشتم. کاری به کار اول و دوم و... بودنش ندارم، اثر را دوست داشتم. دروغ چرا! نوشته‌های حریر را جز بعضی موارد که برای خالی نبودن عریضه می‌نویسد (مثل تبریک 200 تایی شدن و...) دوست دارم. اثرش ذاتاً دارای یک ویژگی خاص است که صرفاً اولین کار بودنش، یک نقطۀ بسیار قوی برای‌ آن محسوب می‌شود و زین پس معتقدم به استناد پاراگراف اول، توقعات از حریر بالاتر خواهد رفت. به قول هلما، تا حدودی می‌شود با خواندن بعضی نوشته‌ها به نویسندۀ آن پی‌برد. حریر هم جزو آن نویسنده‌های تازه‌کار است که وقتی متنش را جلوی چشمت بگذارند بدون نام نویسنده و بگویند با خواندن متن، سریع بگو نویسنده‌اش کیست، تا آخر متن که بخوانی، بی‌مقدمه بر زبان می‌رانی: «حریر؛ آن هم حریری به رنگ آبان».

عروسی هم عروسی های قدیم!...
ما را در سایت عروسی هم عروسی های قدیم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 77 تاريخ : جمعه 26 خرداد 1396 ساعت: 19:40