به حق چیزهای ندیده و نشنیده! شاید شما هم دیده باشید و هم شنیده باشید، اما من تا به این سن رسیدم، نه دیده بودم و نه شنیده بودم، میدانید، تازگی داشت.
قبل از ماه مبارک، دعوت شدیم به عروسی پوریا و سمیرا. پوریا از اقوام نسبتاً دور است و زحمت کشیده بود، قابل دانسته بود و کارت دعوتی هم برای ما فرستاد. از ایندست عروسیهایی که بزن و بکوب حسابی برپاست. پدرش خواننده است؛ از همانهایی که در خارج نام مستعار برای خودش انتخاب کرده و به اصطلاح «نام هنری». قبلترها هم تعزیه میخواند و هم در عروسیها مجلس گرمکن بود و میخواند. زد و سرکرده گروه تعزیه بهش گفت که «آقا! یا اینوری باش یا اونوری؛ یا ابی باش یا امامحسین!» پدر پوریا هم ابی را انتخاب کرد و رفت دبی. چندسالی ازش خبری نبود تا اینکه روی صحنه، موقع اجرا سکته کرد و از یکطرف بدن ساقط، و به ایران بازگشت (خدایش شِفا دهد!). حالا ما کاری به این ماجرا نداریم، خواستم کمی با پدر پوریا آشنا شویم، مهم خود پوریا و سمیراست.
پوریا و سمیرا هم آشناییشان به حسب ظاهر و با توجه به مد روز، در خیابان صورت گرفت و مدتها جیک تو جیک بودند و با هم فیلم ترکی زیاد میدیدند. خلاصه که تا مدتها دوست بودند و خانه یکی. بعد از یکی دوسالی هم صیغه عقدشان جاری شد طبق روال مرسوم، اما فرقی بین عقد کرده و نکردهشان نبود. کارهایی که بعد از عقد میکردند، عیناً همان کارهایی بود که قبل از عقد میکردند. این وسط دلم به حال صیغه عقد میسوزد که برای بستن دهان مردم انگار صادر شده!
شب عروسی پدر پوریا همینطور نشسته یک دهن برای ما آواز خواند. صدایش پیر شده بود؛ عین صدای آقای صدا! عشق ابی بود روزگار قبل. در هر صورت مجلس عروسی با تمام آن چیزهایی که خودتان بلدید، برگزار شد. تکرار مکررات است که بگویم هم عرق بود و هم ورق و هم اتاقی بود مخصوص زرورق؟
جای شما خالی شام را که تزریق کردیم بر بدن، حالا نوبت به بوق و ترقه و فشفشه رسید. هر چه محمدرضا و مهراده را میزدیم و نیشگون میگرفتیم، انگار قلقلکشان میدادیم. عیال هم از خدا خواسته، از خنده مهراده میخندید و دوست داشت تا آخِر محفل و انجمن و تا پشت در اتاق عروس و داماد برود. میگفت: «وایسیم؛ وایسیم ببینیم چی میشه». انگار از مریخ آمده بود (با عرض معذرت از شهروند مریخی) و نمیدانست چه میشود.
عروس و داماد، دست در دست هم از تالار بیرون آمدند و بقیه هم دست و جیغ و هوراشان به هوا بود. گفتم الان است که با ترقه بزنند ماشین امانتی را سیاه و کبود کنند. ماشین عروس جلوی تالار پارک بود. یک ماشین مدل بالای سانتیمانتال هم جلوتر از ماشین عروس جاخوش کرده بود. پوریا و سمیرا تا رسیدند دم در اصلی تالار و کنار ماشین عروس، ایستادند و کمی همدیگر را نگاه کردند. انگار در این دو، سهسال یک دلِ سیر همدیگر را دید نزده بودند. هرچه نگاه بود، جمع کرده بودند یکجا تقدیم هم کنند. لحظهای از این نگاه عاشقانه-عارفانه گذشت و سمیرا دست پوریا را رها کرد و رفت نشست توی ماشین سانتیمانتال جلویی. یعنی چه! ماشین عروس را ول کرد و رفت؟ پناه برخدا! پدرش راننده آن ماشین جلویی بود.
اوایل ماه مبارک، فهمیدم از هم جدا شدند؛ همان شب عروسی! واقعاً تحسین میکنم چنین پدری را! گفته بود: «تو که میخوای ازش جدا شی، بذار عروسی رو هم تجربه کن و بعد جدا شو»! قربان آدم روشنفکر نما! از حرصم مهراده را نیشگون گرفتم. فیالفور گریه افتاد! فقط میخواستند میرزا بیخود و بیجهت، پنجاههزار ناقابل عرق کند؛ هدایای الباقی خویشان پیشکش! کاش مهراده و محمدرضا هم میتوانستند شام بخورند!
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 99