بخش اول
بخش دوم
سریالی این ایام در حال پخش است به نام «روزهای بد، بِدَر». در قسمت سوم این سریال پرویز قصد دارد به خواستگاری برود. به برادرش اکبر که مجرد است میگوید برو در ماشین، انگشتری را که برای دختر گرفتم بیاور. اکبر میرود و در فکر و خیال فرو میرود که یعنی میشود روزی من هم برای نیمۀ گمشدهام انگشتر بخرم. در ماشین انگشتر را در دستش میکند و مقابل صورتش نگه میدارد. با دستش ادای دختر آرزوهایش را درمیآورد و ایضاً صدایش را و خودش نقش خودش را ایفا میکند. پرویز که میبیند از اکبر خبری نشد، به سراغش میرود و اکبر هم به محض دیدنش سعی میکند انگشتر را از انگشتش خارج کند که بله، ایدلغافل! انگشتر خارج نمیشود و جاخوش کرده است. کل خانواده با هر ترفندی شده، میپَکَند به انگشت اکبر، انگشتر اما انگار جایش گرم و نرم است. از آنطرف دختر مدام تماس میگیرد که ما چهلنفر مهمان داریم که مختصی برای دیدن داماد آمدهاند؛ چون راهشان دور است و عقد نمیتوانند بیایند و خانوادۀ پرویز هم دهدقیقه، دهدقیقه، رفتنشان را به تعویق میاندازند. همه که از درآوردن انگشتر عاجز میشوند، هرکدام ایدهای میدهند که مثلاً زنگ بزنیم 125 یا 118 یا 119، منتها سرپایی. دست آخر مجبور میشوند با سیمچین انگشتر را بچینند و تصمیم میگیرند یواشکی زیر یکی از مهمانان بگذارند تا بعد بگویند که «ای بابا! ایشون نشست روش و انگشتر شکست، حالا اشکالی نداره، یکی دیگه بعداً میگیریم».
میخواهم بگویم طنز یک حالت ناپایدار است که اتفاقاً ممکن است سر شخصیت اصلی، به کمک شخصیتهای فرعی به وجود بیاید. موانع خیلی مهم هستند؛ موانعی که به راحتی برداشته نمیشوند. حواستان به ضدیت و تقابل باشد؛ یعنی در مثال بالا اگر مشکل تنها و تنها انگشتر بود با همان سیمچین و تفکر بعدش حل شد، اما تماس گرفتن مدام دختر، در تضاد و در تقابل این عمل قرار گرفت تا شخصیت اصلی را به هول و وَلا بیندازد و همین هیجان، حتی تا مدتی جلوی تفکر کردن او را بگیرد.
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 82