استارت که زدم، آخِرای دعوا بود. تمامی بد و بیراهها گفته شده بود و موبایلها هم از کار افتاده بودند و شاید حتی کلیپ دعوا، همان جا، همان موقع، دست به دست گشته بود. تنها چیزی که رؤیت شد، دماغِ خونیِ یکی از جوانها بود و دیگری را هم پیرمردی سفت بغل کرده بود که مبادا دوباره حمله کند. جوان اما همانطور که پیرمرد در آغوشش بود، هنوز لِسانش میچرخید و فحشی نبود که نثار کاراکترِ مکملِ ماجرا نکند. صدای داد و قال و هیاهو به آرامی محو شد.
خانم جوانی نشسته بود روبروی خانم میانسالی و از جهیزیه نداشتن دخترکی تکلم میکرد. اینکه موعدِ به خانه بخت رفتنش نزدیک است، اما هنوز خرت و پرتهای زندگیاش را فراهم نکردهاند؛ یعنی نتوانستند فراهم کنند! لحظهای چشم دوختم به ماء، بهانهای برای گوش دادن ادامه ماجرا نداشتم. دست به جیب شدم و یک نخ سیگار خارج کردم و بعد هم به تبع آن فندک و انتظار کشیدن برای الباقی ماجرا. مقرر شده بود همه همسایگانی که در همان محله ساکنند، وسائلِ حیاتِ دخترِ دم بخت را مهیا کنند. سیگارم که به انتها رسید، صدایِ نساء هم آرام آرام محو شد.
پیرمردِ عصا به دستِ کلاه به سر، در جوار پیرمردِ یک دست سفید پوشِ خوش تیپی که هنوز یک مو از سرش کم نشده بود و تنها نشان کهنسالیاش، سفیدی موها و چین و چروکهای صورتش بود، جا خوش کرده بود. عصا را ستون کرده بود و دو دست را روی آن گذاشته و چانه را هم روی دو دست قرار داده بود و چشم دوخته بود به روبرو. مسیرِ دیدگانِ پیرمردِ خوش تیپ را از پشت عینک آفتابی ندیدم، اما دنباله نگاهِ پیرمردِ کلاه به سر را که گرفتم، ختم شد به جوانی سر به زیر که دست روی دست گذاشته بود و دود از دهان و دماغش بیرون میزد. سیگارِ در دستِ راستش، دست مرا هم به طرف جیبِ چپ کُتم روانه کرد.
فندک زدم. پشت جدارِ یکی مانده به آخِر، صدای دختر و پسری به گوش میرسید. دومین کام را از سیگار گرفتم. سرک که کشیدم، پسر سر به روی رِجلِ دخترک گذاشته بود و دخترک هم آرام موهایش را نوازش میکرد. به آرامی صحبت میکردند. از ارتباطِ چندین و چند سالهشان گرفته تا جواب منفیِ پدرِ دختر؛ با گرفتن سومین کام از سیگار، آرزو کردم که ای کاش کلِ ماجرا در همین حد و حدود باشد و مقدارِ باقیمانده از دود را با فشار بیشتری خارج کردم. باز سیگار که به فتیله رسید، دیگر صدای دختر و پسر هم به گوش نمیرسید.
پیرمرد، ثابت رکاب میزد. جوان دوچرخه سوار، همانطور که با موبایل صحبت میکرد، از کنار پیرمرد گذشت.
بستنی دخترک از قیف مخصوصش روی زمین افتاده بود و پدر، همانطور که بستنی خودش را لیس میزد، نشسته، سعی داشت الباقی را که با زمین اصابت نکرده، جمع کند. مادر با تکرار جملۀ «ولش کن دیگه...» بستنیاش را تقدیم دخترک کرد. لبخندی زدم.
دستفروش، پاسورها را به مشتری داده بود و خودش اطراف را میپایید. مردِ کت و شلواری را با ریش بلند که دید، پاسورها را از مشتری قاپید و پا به فرار گذاشت! برای خالی نبودن عریضه و اینکه پیش خود درست فکر کرده باشد، دنبالش کردم؛ سامسونت در دستم اما ایجاد مزاحمت میکرد. ایستادم. به نفسنفس افتاده بودم. آرامتر که شدم رسیده بودم.
نگاهی به ساعت انداختم و بعد دیدگان از ساعت گرفته و پشت سرم را دید زدم. مسیرِ پر هیاهویِ پل خواجو تا سی و سه پل را یک ساعته پیاده روی کرده بودم.
برچسب : عبور موقت,عبور موقت خودرو,عبور موقت دات کام,عبور موقت ایران,عبور موقت ماشین,عبور موقت کالا,عبور موقت عمو پورنگ,عبور موقت پورنگ,هزینه عبور موقت,پلاک عبور موقت, نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 70