کاشف به عمل اومده از زمانی که یچه بودم تا الانی که غولی شدم واسه خودم و نَنه مدام پتکش میکنه و میزنه تو سرم که: «مثی غول شدیا، یه ذره کمتِر بخور آ پیادهروی کن»، کسی برام تولد نگرفته!
بابای خدابیامرزم که از اون سنتیاش بود و فکر و ذکرش این بود که کی میشه صبح بشه، بره سر کار و از عصر هم که برمیگشت، چرخ رو سوار میشد و گشت میزد تا اینکه خسته بشه و شب خوابش ببره. نَنه هم که از صب تا شب هر چی کلاس قرآن و نهجالبلاغه و تفسیر و صحیفه بود، تو شهر دور میزد و شبم که میومد خونه، تا صبح غیبت صغریخانم و اکرمخانم و کبریخانم رو پای تلفن با اقدسخانم میکرد، بعد هم که معترض میشدی ننه چرا دیگ سر اجاق خالیه، میگفت حالا امشبو حاضری بخور تا فردا. حاضری قدیم هم مثل حالا نبود که یکی از وسایلش بادبزن باشه، دوتا خیار پلاسیده بود و یه قاتق پنیر و نون آب زده. آبجی هم که هف هشت سالی با من اختلاف سنی داشت و این چیزا حالیش نبود. حالا تصور کنین تو این همه بدبختی کی فکرش برا تولد گرفتن قد میده!
این اواخر هم که یه جورایی از آب و گل دراومده بودیم و بابا، نَنه تا حدودی آپدیت شده بودن، حرف از تولد اگه میزدی، تیکه بزرگت ناقولوسیت بود. معترض که میشدی و میگفتی: «خب حالا دیگه چرا تولد نیمیگیرین؟» بابا میگفت: «تولد گرفتن دردسر دُرُس کردن واسه دیگرونس، مجبور میشن بیان آ حتماً یه کادوییام بیارن، شاید یکی نداشته باشِد!» نَنه هم میگفت: «باریکلا شوعر، اصِش کادو تولد مثی پاتختی میموند، برکت ندارد، میبینی اسباب بازیا بِچه دای یکییکی شیکس، پولایی که براش بردیمم دُز برد!»
خلاصه که در هر مرحله از زندگی من و آبجی، این دو نفر یه بهونهای جور میکردن که ما سنمون یادمون بره و هیچ وقت کیک تولد به خودمون ندیدیم، فقط روزی که موعدش بود، ننه یه برنج و مرغ بار میذاشت و میگفت: «بخورین که دیگه برنج و مرغی آخرس!» ما هم همیشه به جای فوت کردن به شمع تو این روز، فقط قاشق برنج رو فوت میکردیم. رو همین اصلم کل فامیل اصلاً اطلاع نداشتن ما کی به دنیا اومدیم که لااقل اونا برامون جبران کنن.
دیگه امروز دوره و زمونه فرق کرده. بابای خدابیامرزم که الان تو برزخ گیر کرده و منتظر یه کار خیر از جانب پسرشه، نَنمونم که دیگه یواشیواش مرزی 50 رو رد کرده. میدونید که سن که رسید به پنجا، فشار میاد به چندجا! آبجیم که 300 تایی اون ورتر، ور دل شوهرشه، البته آبجی هر چهار سال یه بار تولدشه. خودمم یادم رفته بود کی به دنیا اومدم، تا اینکه امروز صبح فلان بانک (نمیگم که تبلیغ نشه) با پیامک یادم انداخت که تولدمه. بازم خدا بابای بانک رو بیامرزه! با وجودی که دههزار تومن بیشتر تو حسابم ندارم و با اینکه میدونه سر سال نمیتونه همین دههزار تومن رو بابت پیامک برداره، بازم زحمتِ دادن یه پیام تبریک رو کشید. گفتم خودم که میتونم به خودم تبریک بگم؛ امروز یکشنبه 2 آبان، تولد میرزاست.
ارادت :)
برچسب : عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه,عزيزم هديه من برات يه دنيا عشقه,عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه دانلود,عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه,عزيزم هديه ي من برات يه دنيا عشقه,دانلود آهنگ عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه,متن شعر عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه,دانلود آهنگ عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه,متن آهنگ عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه,اندی عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه, نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 77