«هرآنچه نامربوط به داستان است بزدایید. اگر در فصل اول گفتهاید تفنگی بر دیوار آویخته است، در فصل دوم یا سوم تفنگ قطعاً باید شلیک کرده باشد. اگر بنا نبوده شلیک کند، پس بر دیوار هم آویخته نبوده»؛ این عبارت معروف از چخوف است. کسانی که در داستاننویسی دستی بر آتش دارند، بارها شنیدهاند. مفهومش واضح است. وقتی در داستانتان از شیئی، وسیلهای، آدمی حرفی بهوسط کشیده میشود، باید یکجای داستان بهکار بیاید. باید گرهای باز کند. باید در پیشبرد داستان مؤثر باشد که اگر نیاید، باز نکند و نباشد، آن شیء، آن وسیله و آن آدم محکوم بهحذف است.
داستان «روزهخوار» تم خوبی دارد. تقریباً نمونۀ کاملِ تبدیل یکخاطره به داستان است. اضافهگویی نویسنده اما لطمه زده است به ساختار اثر. دقت کنید؛ مسیر داستان این است: «شخصیت اصلی برای, خرید مداد ب5 از منزل خارج شده است. وارد مغازه میشود. از فروشنده مداد را طلب میکند. جعبۀ مدادها شباهت به قمقمۀ آب دارد و شخصیت اصلی تصور میکند فروشنده قصد دارد در ماه مبارک رمضان، قمقمۀ آب را سر بکشد. وقتی درِ جعبه باز میشود، مدادها از داخلش نمایان میگردد و شخصیت اصلی از قضاوت زودهنگام خود شرمسار میشود». این نقشۀ داستان است. بهگمانم داستان خوبی میشد. با کم و زیاد کردن چند عبارت، طرح مذکور داستان معقولی از آب درمیآمد. نویسنده کاربلد است. از عبارتها و توصیفاتش پیداست، اما توصیفاتش را بیشتر خرج حاشیه کرده است تا متن.
«پیچیدم توی کوچۀ پشتی»؛ پشتِ کجا؟ داستان نیز ابتدائاً نیاز به «مَستر شات» دارد. باید مشخص شود کجا هستم تا پشت و روی مکان را درک کنم. باید رویی باشد تا پشت معنا پیدا کند. شروع داستان بسیار مهم است. با مشخص شدن طرح اصلی داستان، نویسنده زیاد به اینطرف و آنطرف خیز برداشته است. تفنگی را بهدیوار نشانداده که اصلاً در پایان شلیک نکرده است. «صدای ناخوشایند موتوری که اگزوزش شبیه عطسۀ بچهفیل صدا میدهد»، کجای داستان بهکار آمده است؟ خود موتورسوار چه؟ «خدا قوت گفتن, بهکارگر دست تنها»، چه گره ای را باز میکرده است؟ خود نویسنده اقرار کرده که باز نمیکند؛ «افسوس که اینکار را نکردم». «تنهایی من و گنجشک در کوچه» کجا به قضاوت اشتباه مربوط میشود؟ تاکسیها اینوسط چه نقشی دارند؟ داستان پر است از توصیفات و آرایههای ادبی و واژههای زیبا که نویسنده قلم خوبش را بهرخ کشیده، اما نسبت به مسیر آسفالت داستان، جاده خاکیست. ناگفته نماند؛ قسمتهایی که نویسنده برای, نشاندادن گرما قلمزده عالی است، اما یکنکته کم دارد که در ادامه به آن میپردازم.
داشتن پیشزمینۀ ذهنی برای, مخاطب، در موقع نیاز، حس او را برمیانگیزد. اگر این پیشزمینه ولو بهاجمال برای, مخاطب نباشد، آنجا که باید جا بخورد، نمیخورد؛ آنجا که باید گریه کند، نمیکند و آنجا که باید غافلگیر شود، نمیشود. درست است که در عنوانِ داستان لفظ «روزه» آمده است، اما در متنِ آن اثری از ماه مبارک رمضان یافت نمیشود. عنوانِ داستان بر اساس موضوعِ داستان است، در حالیکه تا انتهای داستان، رد پایی از «شهر الله» دیده نمیشود. اینجاست که مخاطب با شخصیت اصلی همراه نبوده و نسبت به روزهخواری فروشنده _هرچند به اشتباه_ جبهه نمیگیرد؛ حتی با فهمیدنِ قضاوتِ زودهنگام شخصیت اصلی نیز غافلگیر نمیشود. درست است؛ بسیاری از فضاسازیها بیانگر و نشانگر خاصبودن موقعیت بوده است، منتها این نشانهها، نشانههای هر روز تابستان خداست. اگر نویسنده بعد از عبارتِ «هنوز دو_سه ساعتی تا ظهر مانده بود، ولی خورشید تئاتر جهنم بهنمایش گذاشته بود»، جملهای کوتاه مثلاً «زمان زیادی به افطار مانده بود» یا هر جملهای که ماه مبارک را نشان بدهد، اضافه میکرد، مخاطب متوجه میشد که این تابستان با دیگر تابستانها متفاوت است و آنوقت حتی برای, عرقریختن کارگر نیز دل میسوزاند. نفرتش را نسبت به روزهخواری فروشنده _هرچند به اشتباه_ نشان میداد و بعد با شرمساریِ شخصیت اصلی، او نیز عرقِ شرم میریخت.
داستان روزهخوار اسکلت درستی دارد. به موضوع خوبی پرداخته است. نویسنده مسیرِ داستانکوتاه را بلد است، اما پرداختن به این و آن، اجازۀ انتقال درستِ پیام نویسنده را نداده است و لذا مفهومِ اصلی، زیرِ سلطۀ توجه نویسنده برای, ارائۀ عبارتهای زیبا و بکر گم شده است.
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 132