داستان بیطرح بیمایه است و بیمایه هم هر شیئی فطیر,. بِنای بینقشه بنایی است هشلهف. عملیات بدون نقشه محکوم است به شکست. فورستر دو عبارت معروف برای, بیان تفاوت طرح و داستان دارد؛ می گوید: «سلطان مُرد و سپس ملکه مرد» داستان است و «سلطان مرد و سپس ملکه از غم و اندوه مرد» طرح. میخواهد بگوید زیربنای طرح و نقشۀ داستان، سببیت است. زیاد شنیدهاید که «در طرحِ داستان رابطۀ علّی و معلولی وجود دارد»؛ این یعنی همان که فورستر گفته است؛ یعنی ملکه مُرد و سبب مردنش غم و اندوهِ ناشی از مردنِ سلطان است. مردن ملکه، معلول و فراقِ یار، علت.
با این مسئله فرق بین داستان و طرح مشخص شد. این به آن معنی نیست که طرح و داستان دوچیزند، بلکه طرح و داستان در واقع یکچیز است. طرح، نقشه و مسیر حرکت برای, رسیدن به داستان است، منتها طرح با آن روابط علی و معلولیاش در قفسۀ سینۀ نویسنده یا کنج ذهنش محفوظ و داستان (بدون بیان علت و معلول و فقط ترتیب حوادث برحسب زمان) تقدیم مخاطب میشود. بهعبارت واضحتر، منِ نویسنده باید در نوشتن داستانم، علت مردن ملکه را _که غم و اندوه است_ نزد خودم نگهدارم و در داستان ذکر نکنم و فقط بدانم علت مرگش چیست و بعد داستان «سلطان مرد و سپس ملکه نیز مرد» را سرهم کنم. اما این به آن معنیست که در داستان نباید علت مرگ ملکه را برای, مخاطب مشخص کنم؟ قطعاً خیر.
چیزی که فورستر بیان کرده، فقط برای, تبیین فرق طرح و داستان است؛ یعنی منِ نویسنده اگر بخواهم از طرحِ «سلطان مرد و سپس ملکه نیز از غم و اندوه مرد» داستان بنویسم، نباید بنویسم «به علت غم و اندوه»، بلکه این «غم و اندوه» مختص به طرح است و باید این دلیلی که در ذهن دارم را نشان مخاطب بدهم؛ با جملهای، با عبارتی، با کلمهای؛ مثلاً بنویسم:
«چند روزی از مرگ سلطان گذشته بود. شهر در غمی بزرگ فرو رفته بود. ملکه که حتی بدون سلطان آب نمینوشید، در این چند روز لب به غذا نزده بود و لبهای خشکش با قطرات اشک که از گونهاش سُر میخوردند تر میشد. چند روز بعد ملکه نیز از دنیا رفت».
این غم و اندوهی که به عنوان علت مرگ ملکه در پسِ ذهن داشتم را با واژههایم نشان دادم و آن دو واژۀ «غم و اندوه» را صرفاً برای, طرحم _که بدانم بر طبق چه چیزی باید به پیش بروم_ ذخیره کردم. بر همین اساس «طعم تابستان»، باوجودی که شکل و شمایل داستانی دارد، فاقد طرح و نقشه است و نه پایان دلچسبی دارد و نه حوادث مطرح شده در آن دارای علت است. داستان کامل، در پایان نباید سؤالی از مخاطب بیجواب بگذارد.
مامان از کِی بالای سر این بچه نشسته است تا بیدار شود؟ چرا دوچرخۀ سبز رنگ؟ چرا نارنجی نه؟ اصلاً چرا دستِ دوم؟ چرا راوی پلهها را دوتا یکی کرد؟ چرا اینقدر ذوق؟ چرا انقدر شوق؟ بابا این وقت صبح در خانه چه میکند؟ بازنشسته است؟ شیفت است و آن روز استراحتش است؟ او از کی منتظر بیدار شدن راوی است؟ چرا راوی اولین رکاب را به عشق مادر و غرور پدر میزند؟ مگر چه اهمیتی دارد این رکاب؟ چرا اصلاً تابستان آن سال مزۀ دیگری دارد؟ چرا این طعم خیلی وقت است در تابستانهای راوی گم شده است؟ فعل «است» آخر نوشته کجاست؟ برای, چه حذف شده است؟ اصلاً من کجام؟ اینجا چه خبر است؟
و چنین میشود که خاطرهای زیبا، از نویسندهای خوب که قرار است به داستان مبدل شود، شکل و شمایلی داستانی بهخود میگیرد (با نقطۀ شروع)، اما فاقد عناصر داستان است و مخاطب چیزی از آن متوجه نشده و فقط و فقط نویسندۀ آن ملتفت است که کجا چه خبر است.
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 148