مثل موضوع انشاء مدرسه است. به جان خودم در قید و بند دنیا نیستم. نه ماشین آنچنانی، نه خانۀ آنچنانی، نه قایق، نه جزیره و نه سفرهای کذا و کذا؛ به هیچکدام رغبتی ندارم. همین که یک خانۀ قدیمی باشد که بدانم سقفی روی سرم را گرفته و در کوچه و بازار، شب را به صبح نمیرسانم، کفایت میکند. یک پرایدی هم باشد که نقش عصای دست را بازی کند و به اینطرف و آنطرف مرا ببرد. معتقدم پراید (جدای از بحث ایمنی) همان کار شاسیبلند را انجام میدهد، الباقیاش فیس و قمپز و افاده است.
اگر صد میلیارد دلار پول داشتم، اول به ریال تبدیلش میکردم که بیشتر به چشم بیاید. میچیدمشان در پذیرایی که درندشت است؛ کیپتاکیپ؛ همه تراول. هر روز یک دل سیر نگاهشان میکردم. بعدش به سبک دزدهای سکۀ طلا ندیده در فیلمها که سکهها را میپاشند توی هوا و فریاد میزنند: «طلاااااااا!»، پولها را در هوا پخشوپلا میکردم و میگفتم: «پووووووول!» و دوباره جمعشان میکردم.
هرچیزی زیادیاش هم خوب نیست؛ تهوع میآورد. غذا هم زیاد بخوری، معده اضافهاش را پس میزند. خوب که سیر میشدم از دیدنشان، موبایل را برداشته و با چهارنفر تماس میگرفتم:
1) حضرت عشق 2) پونیکا 3) خانم لبخند 4) مستر مرادی
دعوتشان میکردم منزل. هزینۀ ایاب و ذهابشان را متقبل میشدم. میبردمشان در پذیرایی. میگفتم هرچقدر از این پولها میخواهید بردارید. اگر همه را بردارند که هیچ؛ کاری برای ادامه نمیماند. اما اگر انصاف به خرج داده و به اندازۀ رفع حاجاتشان بردارند، نوشجانشان! اینش مهم نیست، مهم کاری است که باید در قبالش انجام دهند. میگفتم هرچه میخواهید از این پولها بردارید، اما جان آن کسی که دوست دارید، قسم به آنچه اعتقاد دارید و میپرستید، فقط وبلاگ و مطالبتان را حذف و یا غیرفعال نکنید! دست از سر این بندههای خدا بردارید! کاری به کارشان نداشته باشید! بگذارید زندگیشان را بکنند! مسترمرادی اما نه، در قید و بند حذف و غیرفعال کردن نیست، اما میگفتم هرچه میخواهی بردار، فقط غمگین ننویس و خودزنی نکن! محال است با دیدن این همه پول قبول نکنند. تعهد میگرفتم و پول را تحویل میدادم و دعوتشان میکردم به اصفهانگردی، با هزینۀ بنده، تا هروقت دلشان خواست.
از پولهای باقیمانده، سههزار میلیاردش را برمیداشتم و میرفتم به... کانادا نه! میرفتم بهطرف بانک. همه را میریختم تو حساب و سود خالصش را ماهیانه دریافت میکردم.
الباقی پولها را خرج ساخت مدرسه و مسجد و بیمارستان و تیمارستان و هرآنچه در هر شهر نیاز به آن بود، میکردم؛ بدون ذکر این نکته که «این بنا به اهتمام و به دست فلانی ساخته شد». ادای خیرها را درنمیآورم، اما میدادم به مؤسسات محک و خیریه و بیماریهای خاص و قسعلیهذا و شر کار را میکندم. در مسیر ازدواج جوانان و اشتغال خرج میکردم که هرچه بدبختی میکشیم از مجردی و بیکاریست.
چون که صد آید، نود هم پیش ماست. با سود سههزار میلیارد هم علاوه بر خرج و پرج زندگی، باز هم کار خیر میکردم؛ انقدر قاطع! بالاخره آنطرف هم نیاز به آپارتمان و شاسیبلند دارم؛ البته نه به این نیت. عاشق جهیزیه خریدن برای دختران بیبضاعتم. عاشق خرج عروسی دادن برای یک جوان؛ آن هم نه در تالار؛ در خانه؛ با سرنا و دهل و نیانبان و تنبک. این کار حتماً در اولویت قرار میگرفت.
آخ! خودم را فراموش کردم. ازدواج میکردم. چهارتا دائم. موقت، علیبرکتالله؛ بهدور از چشم دائمها. برای هرکدام زندگیای سوا. با دخترها و پسرهایم، شهری جدید بنا میکردیم، به دور از چشم و گوش دائمها؛ بهطوری که هنگام احتضار که میدانم میمیرم و دست دائمها به من نمیرسد، یکی از بندهای وصیتنامهام به فرزندان همسران دائم، این باشد که: «فرزندانم! دختران و پسرانم! از فلانجا همسر اختیار نکنید که همه خواهرها و برادرهای شما هستند».
ای کاش صد میلیارد دلار پول داشتم و... حالا که ندارم!
متشکرم از علیرضای عزیز که مرا به این چالش دعوت کرد.
+ کلیک