یکدورهای وقتی روابط دختر و پسر شدت گرفت و دوطرف، بیباک و بهوضوح عشق میورزیدند و در لابلای درختانِ هشتبهشت، بوسه ردوبدل میکردند، چو افتاده بود تقصیر «فارسیوان» است. آنزمان «سالوادور» و «لولا کاررو» در بورس بود و در هر محفلی مینشستی، سخن از آنان بهمیان میآمد. صد البته بیتأثیر نبود. خطیبان و واعظان بیخود بهسر و مغز خود نمیکوبیدند که ماهواره تیشه برداشته و ریشۀ نسلجوان را هدف گرفته است. گفتن درباره یکموضوع تاحدی میتواند مؤثر افتد و از یکجایی بهبعد تکرار، نتیجۀ عکس میدهد. فرزند سیگاری یکخانواده تا زمانی که پدر یا مادر بهشکل غیرعادی و بهدور از چهارچوب تعریفشده، جلوی فرزند را نگیرند، فرزند کماکان در خفا سیگار میکشد. کافیست پدر یا مادر، با کلامی نسنجیده و با طرحی برنامهریزی نشده، بخواهند فرزند را از سیگار منع کنند، احترام بهوالدین که هیچ، ارتباط خود را با آنها کتمان کرده و آنچه پنهانی و در خفا انجام میداد، علنی میکند. ماهواره و شبکههای فارسیزبان آنطرفی، بیتأثیر نبود. روابط دوجنس مخالف را شرعی و قانونی جلوه داد. خیانت همسران را امری عادی قلمداد کرد و خب نسلجوان هم که قوۀ شهویهشان بر عقلیه میچربد، تسلیم شدند. ماهواره کار خودش را کرد و گوشهنشین شد. آتش را روشن کرد و کنار نشست. امروز، باشد یا نباشد، جای خودش را بهدستگاههای دیجیتالی داخلی، داده باشد یا نداده باشد، توفیری نمیکند. ضربه را زد؛ کاری هم زد؛ یعنی نمیشود گفت امروز هرچه بدبختی و بیبندوباریست، تقصیر ماهواره است، باید گفت تقصیر ماهواره بود! تمام شد. فارسیوان را هم نوابصفوی بست! ادامۀ مسیر، نه بهدست فارسیزبانان آنطرف، که افتاد بهدست فارسیزبانان اینطرف! بهدست کسانی که بهواسطۀ زیاد دیدهشدن، بهخود اجازه دادند در هر مسئلهای دخالت کنند و خود را صاحبنظر بدانند و نام «سلبریتی» بر آنها نهاده شد؛ البته بعضیهاشان. در همه صنف و قشری خوب و بد هست. خب طبیعتاً یکعده بیخرد پیرو آنها میشوند و اعمال و رفتارشان برایشان الگو. آنها نه بهدین پدرانشان، بلکه بهدین سلبریتیهاشان هستند. کدام سلبریتی؟! کدام کشک؟! کدام پشم؟! سلبریتیای که در عزای گربهاش همانقدر مصیبتدیده و اشک میریزد که خدای نکرده در عزای پدرش. یا آن سلبریتی که شوهر خواهرش را در آغوش میگیرد و بعد که معترضش میشوند، میگوید با او احساس محرمیت میکنم. خب من هم با همان سلبریتی احساس محرمیت میکنم، بغلش کنم؟ با دختر همسایهمان هم همین احساس محرمیت را دارم، در آغوشش بگیرم؟
مقصود؛ کار از ریشه خراب است. الناز، محسن را گرفتار کرده بود یا محسن الناز را، نمیدانم، مهم صحنهای بود که رودر رویمان بود. ننه محکم بهصورت خود کوبید و گفت: «خاک برسرم!» در آینه نگاه کردم. معصوم که هنوز ماشین را ندیده بود، از مونولوگِ ننه، چشمانش داشت میافتاد. گفتم: «خیلیخب حالا. سری جادون بیشینید بیبینم چه خبرس تو این خرابشده!» ماشین را گوشهای گذاشتم و بهسمت خانۀ سعید رفتم. مشت را گره کرده که بهمحض خروج محسن، خونآلودش کنم. بالاخره دوتا من میزدم، یکی او، اما بهتر از این بود که ببینم یکلاقبا فکر کند شهر، شهر هرت است. دستم را بهسمت زنگ خانه بردم. همین که خواستم زنگ بزنم، چشمم به پلاک ماشین افتاد. پژو از جنس پارس بود. رنگ، رنگ مشکی. همهچیز درست بود الّا پلاک. محسنه از شهر دیگریست. ماشین را در شهرش خریده است و پلاکش را بهسبب همین موضوع و دانستن پلاک شهرهای دیگر، از بر بودم. آرامآرام دستم را عقب کشیدم. پلاک را بهدقت بررسی کردم. داخل ماشین را نگاه کردم. ماشین، ماشین محسنه نبود. بعدها فهمیدم برادر الناز نیز پارس مشکیرنگ دارد.
ننه اجازه نمیداد به ماشین برسم و بنشینم پشت رل. از همان داخل ماشین «چیشد؟ چیشد؟» راه انداخته بود. نشستم پشت رل و به ننه گفتم: «بیخودا بیجهت گناهی این بنده خدارم شستی رفت ننه! ماشین مالی محسن نیس.» ننه که انگار سخن من مثال داروی آرامبخش بود برایش، با آسودگی خاطری که احساسش کردم، گفت: «پس ماشین مالی کی بود؟» گفتم: «نیمیدونم؛ پلاکش فرق میکرد.» ننه ادامه نداد و سر تکیه داد به صندلی. معصوم فاصلۀ دو پلکش کمتر شده بود. نگاه از آینه گرفتم. استارت زدم و بهقصد خانه، حرکت کردیم.
تا وقتی جرمی اثبات نشده، نمیشود حرفی زد. چه بگوییم؟ میشود همان حکایت فرزند سیگاری. آنقدر از محسنه بیزار بودم که سبب شود مِن بعد، خودم حواسم بهاو باشد. در تمام مجالس و محافل بعدی، چشم از او برنمیداشتم. ششدانگ حواسم بهاو بود. ننه پر بیراه نمیگفت. تأییدیۀ معصوم بیجهت نبود. راز مگویی بین این دونفر بود که با واسطه فهمیدمش؛ نه کل مطلب را که استارت مطلب را.
محسن از من بزرگتر است. هیکلی نحیف و لاغر دارد. چشمانش ته ته کاسۀ چشم و دور چشمانش هم انگار بگیرید زغال مالیدهاند. چندصباحی خیلی سعی کرد پرورشاندام برود و بدنی بسازد. مدتی هم دارو مصرف کرد، اما با ناامیدی کنار گذاشت. زور و قوۀ آنچنانی هم ندارد. در یککلام، به تلنگری بند است. با اینکه از من بزرگتر است، اما چون هیچوقت سر شوخی را با او باز نکردم و مثل یکغریبه با او برخورد کردهام، حساب میبرد. یکشب که آمده بود منزل ما، کشیدمش داخل اتاق. با «چهخبر؟ چه میکنی؟» شروع کردم و کار را به ارتباطش کشاندم. گفتم: «محسنه! یهچیز میخوام بِد بگم. اولاً راستشا میگی و ثانیاً هرچی گفتیم از این خونه بیرون نیمیره آ همینجا خاکش میکونی. تو با زن سعید رابطهای داری؟» چون بیمقدمه رفته بودم سر اصل مطلب، قیافۀ محسن دیدن داشت. چشمانش درشت شد. دیوار حاشا بلند است. شروع کرد بهگفتن «نهوالا! چه رابطهای؟» که گفتم: «محسنه! قرار شد راستشا بوگوی. به خداوندی خدا، یا همین الان راستشا میگی یا فردا میام خوندون آ جلو آبجی همهچیا میگم آ بعدش آبجیا میارمش خونه.» صحنهای عجیب اتفاق افتاد. قهرمان بدنسازی، لک و لوچهاش آویزان شد. فکش داشت میافتاد. به اِتهپِته افتاده بود. مِنمِن میکرد. مرد گنده همینطور که سرگردان شده بود چه بگوید، گریه افتاد و از اول ماجرا تعریف کرد...
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 85