از صبحِ اول صبحی دل و دماغ درست و درمانی نداشت. دمق بود. والدهام را خدمتتان عرض میکنم. امروز نه از آن کتریِ روی گاز خبری بود و نه از آن قوریِ گل قرمزیِ روی کتری! نشسته بود چمباتمهوار خیره شده بود به این موجودِ شیطان صفتِ ذاتاً کار درست. سابقه نداشت تا این موقع چای تازه دمش آماده نباشد و سفرۀ صبحانهاش پهن نباشد. سفرهای که گوشهای از آن بر اثر ضربات چکش روی گردو، سوراخسوراخ شده بود. سفرهای که هر روز وسطش حلوا شکری جاخوش کرده بود و پنیر هم کنارش دورادور از شیرینیاش لذت میبرد و کیسۀ گردو هم آماده بود تا دست برود داخلش و چند تا از آن گردیهای خوشمزۀ پرخاصیت که تنها با حلوا شکری به دهانم مزه میکند، بیرون بیاید و آمادۀ خوردن چند تا ضربۀ قندشکن باشد. نان خانگیِ بزرگِ 800 تومانیِ پرکنجد را هم هنوز از فریزر بیرون نیاورده بود که یخش وا برود و آمادگی پذیرش پنیر و گردو و حلوا شکری را جمیعاً داشته باشد. در یک کلام امروز معلوم نبود آفتاب از کدامین جهت درآمده بود که والدهام نامهربان شده بود. اصلاً هر روز به عشق همین چهار قلم جنس چشم باز میکنم و روزی که در کار نباشند، آن روز، روز نیست، چیز دیگریست. میدانم وقتی اینها فراهم نباشد، یعنی اوقاتتلخی اطراف والدهام را فراگرفته و من هم نباید تا شعاعِ چهار، پنج متریاش پرسه بزنم.
از مدتها قبل تسبیح به دست گرفته بودم و ذکر «اللهمالعن نیما!» میگفتم. خودم که اهل این صحبتها نبودم. نیما باعث و بانی این ماجرا بود. نیما بود که تعلیمش داد. نیما باعث شده بود که از صبحانهام جا بمانم.
میشنیدم که با لحنی غمگین با اختراعِ «بل» اینطرف و آنطرف تماس میگیرد. به الهام، به گیتا، به فاطی، به زیبا و...؛ والدهام را خدمتتان عرض میکنم. گوشم را هر چه تیز میکردم هم چیزی از حرفهایش نمیفهمیدم.
بدشانسی قولِ غذای مورد علاقهام را داده بود. «حلیم گندم»؛ آنقدر خوشمزه درست میکند که هر موقع تا تهش را میبلعم، خبری از ابهام و سبابه و وسطی و خنصر و بنصر نیست! نکند این ناراحتیاش باعث شود روی حرفش نماند! در اندیشه از دست رفتن حلیم گندم و غمِ والده بودم که صداهایی از آشپزخانه مرا از دنیای خیال، به دنیای رئال کشاند. سرک که کشیدم زودپزِ روی گاز بهم چشمک زده و بارقهای از امید بر وجودم چیره گشت. این بیحوصلگی و دمقی اما ظهر هم تأثیرش را گذاشت. چشمتان روز بد نبیند، حلیم گندم آنقدر شور بود که باید دو کیلو شکر میریختی و ساعتها به هم میزدی تا مزهاش نرمال شود! علیایحال باز هم حرفی نزدم و باز جرأت پرس و سؤال نداشتم.
شب که دیگر دیدم خیره شده به کتابهای نهضت سواد آموزیاش و قلم به دست، ضربه به کتابها میزند و تا دیدم که مرا صدا نکرد تا بداند مسئله «با 400 تومان چند عدد آدامس 50 تومانی میشود خرید؟» جوابش چیست، نرمنرمک به سراغش رفتم و از پشت دیوار پرسیدم: «نَنِه! امروز شوما چدونس؟ اون اِز صب، اونم اِز ظُر، اینم اِز حالادون، چدونس شوما؟» سرش را به آرامی بالا آورد و نگاهی به موجودِ شیطان صفتِ ذاتاً کاردرست انداخت و ابروهایش را که مثل سقفِ کلبه چشمهایش را احاطه کرده بود کمی صاف کرد و گفت: «تلگرامم؛ عکسا و فیلمارا وا نمیکونِد نَنِه!»
«هوووووو»یی بلند کشیدم و رفتم توی اتاق و دراز کشیدم روی تخت. یاد نیما، پسرخالۀ گرامی افتادم که این آش را پخته بود. نگاهم افتاد به تسبیحِ روی میز و ناخودآگاه بر زبانم جاری شد: «اللهم العن نیما!»
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 83