خر چه داند قیمت نقل و نبات! (پایانی)

ساخت وبلاگ

http://bayanbox.ir/view/2513104164988249806/animal-1.jpg

هرچه می‌کشیم از دست ولنگ‌ و واز بودن بعضی خانواده‌هاست. گل‌و‌گشاد بودن آن‌ها و این‌که بعضی‌ها با همۀ اقوام؛ اعم از دختر و پسر، احساس راحتی و خواهر و برادر بودن می‌کنند. این راحت‌بودن شاید از طرف دختر مسئله‌ای نباشد؛ چون حیا اجازۀ دخالت نمی‌دهد و کمتر شاهدش بودیم و هستیم، اما از طرف پسر که فاعل ماجراست و احتمال دارد شروع‌کننده باشد، اطمینانی نیست که شیطان در جلدش نرود. وقتی به خواهر گفته می‌شود که جلوی برادر مجرد خود، لباسی نپوش که زننده و تحریک‌کننده باشد، باید حساب کار دست‌مان آمده باشد. وقتی نگاهی به صفحۀ حوادث می‌اندازیم، برادر به خواهر رحم نکرده، مرد بزرگ به دختربچه رحم نکرده است؛ این یک جنون است که از همین راحت بودن‌ها و احساس محرمیت کردن‌ها شروع می‌شود. بعضی رفقا که خیلی باهم صمیمی هستند و باب رفت و آمدشان همیشه باز است و یک‌شب آن‌یکی منزل دیگری‌ست و فردا شبش دیگری منزل آن‌یکی، چنان باهم جور شده‌اند و خوش‌و‌بش می‌کنند که اگر یکی از بیرون وارد شود، گمان می‌کند خواهر و برادرند. بعضاً در نبود یکی‌شان، آن‌یکی به‌راحتی در منزل او رفت و آمد می‌کند. حقیر موردی را سراغ دارم که دورفیق چنان باهم صمیمی بودند و به‌هم اطمینان داشتند که با خانم‌های‌شان احساس خواهر و برادر بودن می‌کردند. یکی از آن‌ها در نبود رفیقش، با یک‌نفر دیگر همدست شدند و در یک‌روز بارانی، هجوم بردند به‌ خانه رفیقش و به‌زور به‌ زنش تجاوز کردند. شیطان است دیگر! کارش شیطانی‌ست! این زن مگر همان نبود که با او احساس خواهر و برادر بودن می‌کرد؟ مگر این‌ها سفره‌یکی نبودند؟ وقتی شهوت فوران کند، رفیق و سفره و نان و نمک نمی‌شناسد. رفیقی که زنش مورد تجاوز قرار گرفته بود، مجبور شد ترک دیار کند برای همیشه. موردی بود که پسرخالۀ یکی از دوستان، با همسر او طرح رفاقت و دوستی را ریختند و تمام! آبروی‌شان رفت. او هم مجبور شد از محله برای همیشه برود. مقصود؛ گفتن این که «من با فلانی راحتم» یا «من و اون مثل خواهر و برادر هستیم» یا «با فلانی احساس محرمیت می‌کنم» راحت است، اما فقط در لفظ است؛ باید دید وقتی به مرحلۀ عمل می‌رسد و قوۀ شهویه‌اش بر عقلیه غلبه کرد هم همین احساس را دارد. قصۀ خیانت، با همین عبارت‌ها و جمله‌ها شروع می‌شود و صد البته بی‌غیرتی بعضی از مردها.

غرض؛ محسنه مثل بارانِ بهار اشک می‌ریخت. صدایش اما آرام بود که مبادا به بیرون اتاق درز پیدا کند. با عجز و انابه و التماس، مثل بلبل چهچه می‌زد. می‌گفت سعید یک‌شبی را با اهل‌وعیال مهمانش شده بود. در واقع اول مهمانی‌ها با سرسنگین نشستن روی مبل یا زمین شروع می‌شود. بعد که یخ‌ها آب می‌شود، لباس‌های راحتی، جایگزین لباس‌های ناراحتی می‌شوند؛ خانم‌ها اما سرسنگین‌تر. سعید هم دفعۀ اولش بود که به‌شهر محسنه سفر کرده بود و مصداق همین روایت من. بعد آرام‌آرام لباس‌های «خیلی‌راحتی»، جایگزین آن لباس‌های «کمی‌راحتی» شده بود. هم محسنه و هم سعید، آدم‌های خوش‌مشربی هستند. یواش‌یواش، پیش‌غذا، غذا و دسر صرف شده بود. تا آن موقع حجاب‌ها هم کنار رفته بود و دم‌اسبی‌ها نمایان شده بودند. بعدش سعید به‌سراغ ماشینش می‌رود و شیشه به‌دست، به‌منزل برمی‌گردد. بساط مشروب و مزه فراهم می‌شود. آبجی اما در آشپزخانه حرص می‌خورد و سعید و محسنه و الناز، مِی می‌زنند و مست و شنگول می‌شوند و می‌شوند مصداق آن‌چه به‌قول شاعر: «پاهام چرا انقدر کج و راست میشه/ بی‌معرفت هرجا دلش خواست میشه/ عشقم می‌کشه این‌جوری باشم/ خوبه که آدم عشقی باشه داشم!» و بعدش هم آخرشب هرکدام ولنگ‌ و واز، یکی این‌طرف می‌افتد و یکی آن‌طرف. محسنه از شروع فعالیت در آن شب گفت؛ به‌سبب پیامک‌های عاشقانه. گفت که شروعش از جانب الناز بود و بعدش خریت من. تا صبح پیامک‌بازی می‌کردند و سعید الدنگ هم خوابیده بود.

پرسیدم: «خیلی‌خب! فقط درهمین حد بود؟ کار به‌جای باریک‌تر نکشیدس؟» محسن باهمان گریه که حتی ذره‌ای از اشکش کم نشده بود، گفت: «به‌جان خودم درهمین حد بود. چندتا قرار تو شهر و خوش‌گذرونی و این‌رستوران و اون‌رستوران. یه چندتا پارتی هم باهم رفتیم. شبای مهمونی هم که فقط بازی با شطرنج.» باطعنه گفتم: «راست میگی، کار زیادی نکردی! خاک بر سرِد! دیگه می‌خواستی چیکار کنی!» محسنه تا مزۀ کلام آرامِ با کنایه را چشید، خودش را جمع‌وجور کرد و رو به قبله گفت: «به‌همین قبله فقط درهمین حد بود. میرزا به‌جان خودم اگه آبجیت بفهمه...» اجازه ندادم ادامه دهد. با کمی تشر گفتم: «خیلی‌خب! اگه کار به‌جای باریک کشیده بود که خودم طلاقد می‌دادم. حالام معلوم نی. به‌ولای علی، از همین الان، اگه رابطدا با سعید قطع نکونی، خودم پته‌دا می‌ریزم رو آب آ آبرو جفتدونا می‌برم. دست آبجیا میذارم تو دستی ننش.» محسنه قسم خورد و از همان شب هم رابطه‌اش را با سعید قطع کرد. در مهمانی‌ها دیگر یکی‌شان بودند؛ یا سعید بود و الناز یا آبجی و محسنه. خطش را عوض کرد. به آبجی هم گفت که با سعید سر ماجرایی دعوا کرده‌اند و آبجی هم که انگار مشتاق قطع‌رابطه بود، پیرو محسنه شد و پابه‌پای او پیش رفت. همه چیز بر وفق مراد بود که...

دایی همیشه می‌گوید میرزا کلاهت را سفت بچسب که در فامیل بزرگ‌تر نداریم. وقتی می‌گویم پس دایی‌‌قدرت‌الله و زنش، دایی‌رحمت‌الله و زنش، عمو مرتضی و زنش و ایضاً ننه‌جان بنده، برگ چغندرند؟ دایی سینه سپر می‌کند و رگی بیرون می‌دهد و می‌گوید: «بزرگ‌تر؟! اینا همه‌شون خری به‌تمام معنان!» با این‌که معترضش می‌شوم این کلمه را در مورد اقوام خودش به‌کار نبرد که بخواهی‌نخواهی، مشمول خودش هم می‌شود، ولی می‌بینم که راست می‌گوید. بزرگ‌تر اگر فقط بزرگ‌تر باشد و بزرگ‌تری‌ بلد نباشد که معامله‌ای جوش بدهد، ختم غائله‌ای کند، عروس قهر کردۀ خانواده را به آغوش شوهر برگرداند، قهری به آشتی تبدیل کند، اجازۀ طلاقی ندهد (اگر کار بغرنج نباشد) و... تنها یک بت است از جنس گوشت و پوست. تازه اگر در این بین، کاری خراب کند که به‌تعبیر دایی، خر به تمام معناست!

حالا که الناز از سعید جداشده و مهریه‌اش را به اجرا گذاشته و جلوی حقوق سعید را گرفته است، مادر سعید تماس گرفته با آبجی که چرا آن‌زمان که محسنه با الناز رابطه داشته، زودتر نگفتید تا عروس‌مان را بشناسیم و زودتر از این‌ها خودمان اقدام کرده و با لگد ردش کنیم خانۀ پدرش! یکی نیست بگوید این فکر را زمانی باید می‌کردید که الناز و سعید در خیابان باهم آشنا شدند و به‌تعبیر جدید، گرل‌فرند و بوی‌فرند بودند و بعد کارشان به ازدواج کشید. آن‌زمان که سعید در خیابان عاشق الناز شد، نپرسیدند که این‌دختر از کجا آمده است، آمدنش بهر چه بود، حالا که مدت‌هاست از ماجرای محسنه و الناز می‌گذرد، می‌گویند به‌کجا می‌رود آخر، ننمایی وطنم. تمام تلاش‌مان را کردیم که آبجی از ماجرا بو نبرد که با تلفن مادر سعید _بلانسبت بزرگ‌تر فامیل_ بر مشام آبجی رسید هر لحظه بوی خیانت و الان چند صباحی‌ست که بی‌محسنه مهمان ماست.

هرچه فکر می‌کنم خر شرف دارد به گاو؛ این‌را دوستان شمالی بلدند. در جاده‌های شمال که بعضاً خرها و گاوها ول می‌گردند، خر صدای بوق ماشین را بشنود، از جاده بیرون می‌رود؛ اصلاً خودش می‌فهمد که جاده است و از یک‌گوشه به‌حرکت ادامه می‌دهد، اما گاو حتی با صدای شنیدن بوق ماشین هم مثل گاو سرش را پایین می‌اندازد و از عرض خیابان عبور می‌کند. «خر چه‌داند قیمت نقل و نبات»، جفایی است در حق خر؛ باید گفت: «گاو چه‌داند فرق آب‌چشمه و آب‌قنات».

بخش سوم

عروسی هم عروسی های قدیم!...
ما را در سایت عروسی هم عروسی های قدیم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 121 تاريخ : شنبه 27 آبان 1396 ساعت: 21:40