امروز بدتر از هر روز دیگر مثل «کَلب» پشیمانم. پشیمانی که شاخ و دم ندارد؛ اما چارهای هم ندارم و با گفتن «خُب شد که رفت!» و «برو عامو، جَخ راحت شدیم!» هم به هیچ وجه من الوجوهی نمیتوان روی آن سرپوش گذاشت. شاید بتوان ظاهر قضیه را حفظ کرد و خودی نشان داد و به اصطلاح «خود را از تا نینداخت»، اما در باطنِ کار و در لحظات تنهایی فکر امانم را میبرد.
به مادرم که میگویم، با آنکه امیدواری دادن بلد نیست، اما در حد توانش، فعلِ برگرفته از مصدرِ «رجاء» را صرف میکند و همانطور که از هال به آشپزخانه در تردد است و یا اتاقها را جارو میزند و یا با جارو دستی خردههای باقیمانده از سفره را که روی فرش ریخته جمع میکند، در جوابم میگوید: «تو چِدِس نَنِه؟! غصه نخور... قد و بالاد بلند نیس، که هس؛ چارشونه و خوش هیکل نیسی، که هسی؛ خوش تیپ نیسی، که خدا را صد هزار مرتبه شکر، هسی؛ مو ریختن این بَغَلام که دیگه مُدِس؛ فقط کار و بارِ دُرُس درمونی نداری که اونم خودا کریمهس؛ خودم براد یه خُبِشُو پیدا میکونم.»
زهی خیال باطل! اما احترامش واجب است و واجب میدانم. توی ذوقش نمیزنم و از کنار گفتههای امیدوار کنندهاش که تنها قلب خودش را تسلی میدهد، میگذرم، اما باز فکر رهایم نمیکند. یعنی در هفتمین جایی که دقیق در همانجا موتورِ بدنم را جا گذاشتم، محکم جواب دادند: «هفت سال؟!... چه خبِرِس؟!... نه!»، دیگر روحیهای برایم نمانده و یک جورایی قیدِ «خُبِش» را زدم. از اول هم دنبالش نبودم، اما همه چیز را سپرده بودم به والدهام. بماند آنجا هم تقصیر والده مکرمهام شد که ای کاش دهانش بد موقع باز نشده بود و نپرسیده، به سوال مقدر جواب نمیداد: «هفت سال حیات داشتس!»
برای اینکه بماند روی حرفش و از طرفی هم آرزوی خودش را برآورده کند، هنوز هم ول کن ماجرا نیست و مدام در گوش چپم زمزمه میکند که: «یه خُبِشو براد پیدا میکونم». به اطراف و اکناف خبر داده، به هر کسی که یک خرده آشنایی با هم پیدا میکنند گفته است؛ به تنها کسی که نسپرده، کیوسک دارِ سرِ پارکینگ است که آن هم از دیار دیگریست و الا... مدام جواب تلفن میدهم که «هستندشون؟... اگه اومدن بشون بگید گفتند نه!». اما بالاخره خودش هم نا امید از پیدا کردن خُبِش، سرگشته و حیران، تسلیم شد و رو آورد به گزینهای که با موقعیت فرزندش جور باشد.
اصلا دلم برای همان تنگ شده! ای کاش کاری میکردم که بماند. هفت عدد مقدسیست، هفت سال حیات؛ دل در گرو هفتمین جا؛ شاید او هم این را میدانست که هفت بار رفت. من اما چرا بار هفتم برای آمدنش تلاش نکردم، نمیدانم! اما این را خوب میدانم که اگر پدر زنده بود، کار به اینجا نمیکشید. به قبلترش که فکر میکنم، یاد آن دیالوگ پدر میافتم که انگشت شستش را به سبابهاش میکشید و میگفت: «اگه از اینا دراوردی، اونوقت وقتشس!»، اشاره داشت به پول درآوردن، اما سالگردش به اتمام نرسیده، فیلَم یاد هندوستان کرده بود.
میدانید، وسیله برقی را که به برق زدی... اصلا چرا به برق؟! درِ کارتُنش را که باز کردی، دستِ دوم میشود؛ آدمی که ازدواج کرده و طلاق داده هم همان وسیله برقیست!
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 86