آنچه گذشت... :)
با این حالتی که محسنه نشسته بود و با آن هیکل باریک و لاغر و چشمان تورفتۀ سیاهش، دقیقاً شده بود مثل معتادها. داشتیم با هم شرط میبستیم که مختلط است و او میگفت مختلط نیست که یکمرتبه شخصی بسانِ فرامرز خودنگاه، داور مردان آهنین، به سمت ما آمد. گفتم: «محسنه! کم نیاریا!». رسید به ما و گفت: «با کسی کار دارین؟»، گفتم: «نه! اومدیم هواخوری». یکدفعه یقۀ کتم را گرفت و چسباندم به دیوار سیمانی. محسنه همانجا زهرهاش ترکید و مخلوطی از شربت آبلیمو و پرتقال و شیر کاکائو، همراه با بستنیِ کاکائویی و زعفرانی و هر چه ظهر خورده بود، غثیان کرد! سری تکان دادم تا این افکار پریشان از من دور شود. همینطور که آمدن شخص موردِنظر که مثلِ داور مردان آهنین بود را نظاره میکردم، رسید به ما و گفت: «با کسی کار دارین؟». قیافهاش را که برانداز کردم، دیدم همان است که در عکسهای شب خواستگاری، کنار داماد ایستاده، سریع گفتم: «شما باید آقا سیامک، برادر داماد باشین، نه؟». لبخندی زد و گفت: «بله و شما...؟» گفتم: «بنده میرزای اصفهانی، پسردایی عروسخانم و ایشون هم محسن، داماد ما!». حسابی تحویل گرفت و گفت: «قیافهتون کمی غلط انداز بود، چرا تشریف نمیارید داخل؟». محسنه گلویی صاف کرد و گفت: «صاحاب تشریف باشید، هستیم در خدمت شما.»
مانده بودم سؤال کنم یا نه! دل را به دریا زدم و گفتم: «قاطیان دیگه نه؟». سیامک که حالا کشیدگی لبش بیشتر شده بود، گفت: «آره، مجلس خودمونیه!» و با گفتن همین جمله، دوباره تعارف کرد و رفت به سمت ویلا. محسنه کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «آره اروا عمت، مجلس خودمونیه!». گفتم: «محسنه شرط رو باختی. وعدۀ ما امشب، به صرف جوجه کباب؛ البته اگه معصوم محکم بزنه تو گوش محمدرضا!».
صدای اذانِ گوشی به گوشم رسید. محسنه کَکَش نگزید و همانطور که از آن حالت قبلی و با اطمینان به اینکه لباسش، لباس کار است، ولو میشد روی دیوارۀ سیمانی جوب، ریگهای در دستش را پرتاب میکرد به دیوارۀ اینطرف جوب. من اما وقتی صدای اذان به گوشم میرسد، تا نماز را نخوانم، انگار هزار کار ریخته رو سرم و وقتی بخوانم، بیخیال دنیام (ریا نشه یه وقت!). محسنه اما تنها وقتی که نماز میخوانده، دوران مدرسه بوده که آن هم به اجبارِ ناظم و با جماعت بچهها، بدون وضو میایستاده به صف! باور کنید اگر میدانستم، دختر بهش نمیدادم. آن زمان عقلم نرسید که سؤال کنم آقا داماد نماز هم میخوانند که اگر میگفت نه، همانجا میگفتم با این تفاسیر، زین پس شما نه به عنوان خواستگارِ آبجی بنده، بلکه به عنوان مهمان قدمتان بر سر چشم و پشتبندش ادامه میدادم: «از نظر من این خواستگاری کنسله!». بماند که ملت آنقدر روشنفکر شدهاند که این مسائل، در حاشیه قرار گرفته یا اصلاً مهم نیست برایشان.
گفتم: «محسنه خره! اذان شد، یکی هم که اینجا اهلش نیست. زیلو تو ماشین نداری؟». محسنه گفت: «نه والا، تازه خریدمش». همان موقع عمو از ویلا بیرون آمد. عمو که گفت پس چرا نمیآیید داخل، محسنه گفت: «قاطیان عمو، منم قاطیام!». پتویی را که همیشه در وانت عمو بود، گرفتم و با وضوئی که قبلاً گرفته و سفت هم نگهشداشته بودم، همانجا بیرون ویلا، روی سنگفرشهای آنطرفترش، چسبیدم به نماز (ریا بعد از عمل اشکال نداره). تمام که شد، محسنه هنوز داشت سنگ پرت میکرد به اینطرف جوب؛ گاهی هم محکمتر، به سمت دیوار ویلا.
عمه (مادر عروس) که از ویلا بیرون آمد، گل از گلش شکفت: «خیلی خوشحال شدم عمه، خوش اومدی! اگه داخل معذبی، الان میگم یه قلیون برات چاق کنن بیارن بیرون. بشین رو این تخت عمه». نشستم روی تختی که کنارِ در ویلا بود و محسنه هم ریگها را ریخت رو زمین و آمد نشست کنارم. موز و پرتقال و کیوی و آلوچه و خیار و توتفرنگی، به مقدار لازم همانجا روی تختِ بیرون ویلا میل شد. اگر لحظهای غفلت میکردم، محسنه امان نمیداد و همه را دولپی میبلعید. آخرین آلوچه را آمد بردارد که زدم روی دستش. همین شد که رفت سراغ توتفرنگیها.
معصوم از ویلا بیرون آمد. مهراده داشت نفسش از گریه بند میآمد. گفتم: «مگه چیکارش کردی؟ یهکم آرومتر!». مظلومانه گفت: «به خدا کاریش نکردم، خودش گریه میکنه و ساکت نمیشه!». مهراده را گرفتم و شروع کردم به پیشپیش کردن. معصوم ادامه داد: «میرزا! محمدرضا رو هر چی نیشگون میگیرم گریهش نمیافته، فقط میگه نکن! چیکارش کنم؟». بیمحابا گفتم: «بیارش دم در». تا آوردش دم در، محکم خواباندم زیر گوشش که محسنه آنطرفتر پرید بالا و آخرین توتفرنگی از دهانش جست بیرون. معصوم حس مادرانهاش گل کرد و معترض گفت: «چیکار داری بچما؟!». صدای گریۀ محمدرضا به قدری بالا رفت که عدهای که دم مجلس ایستاده بودند، فکر کردند دارم بچه را میزنم، آمدند جلو و گفتند: «این چه طرزِ تربیت بچهس!». فرصت را غنیمت شمرده و با زدن یک چشمک به معصوم، قضیه را فیصله دادم. معصوم هم جریان را گرفت و رفت داخل وسائلش را جمع کرد و با آبجی برگشتند بیرون. چون زشت بود که بدون خداحافظی برویم، رفتم تا دمدمای مجلس و با داماد از روی اکراه دست و روبوسی کردم و برای مینا هم آرزوی خوشبختی کردم و برگشتم. محسنه همان بیرون نشست. عمه از دور اشاره کرد که بایستم. توی ماشین نشسته بودیم که با مقداری سالاد ماکارونی و یک پلاستیک میوه به سمت ما آمد. تحویلمان داد و با سلام و صلوات بدرقهمان کردند.
و اما پس از برجام (مخفف بعدِ رفتن از جشن ازدواج مینا) شنیدیم فرجام بدی داشته مجلس. عموی داماد از بس نوشجان کرده بوده، وسط مجلس، لنگ در هوا میشود و لنگها پس از بازگشت از هوا، به صورت عمۀ بزرگ اصابت میکند. سیامک از بس خورده بوده، پخش و پلا میشود بر زمین و همان قسمتی که میافتد، فرورفتگی زمین ایجاد میشود، همانجا غثیان کرده و هجده نفر اطرافش را میگیرند و به اتاق بالا میبرند تا در بین شیشههای مشروب به استراحت بپردازد و آخر شب هم، یک از خدا بیخبر، جیپِ پدر داماد را در جلوی ویلا، به آتش کشیده که به گزارش آسوشیتدپرس، فقط موتورش سالم مانده است. اینها موقعی اتفاق افتاده که من و معصوم و آبجی و محسنه، در حال خوردن جوجه کبابِ شرطبندی بودیم و مهراده و محمدرضا در خواب ناز!
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 86