دعوا که بالا گرفت و تُنِ صداها که بالا رفت، آرام و آهسته خودش را به پشت در رساند و گوشش را چسباند به در.
- همین که گفتم؛ مهرم حلال، جونم آزاد. آخه اینم زندگیه تو برام درست کردی! به ولای علی اگه میدونستم، قدم تو خونهات نمیذاشتم.
- خیلی هم دلت بخواد. همه آرزوی این زندگیو دارن، منتها تو خوشی زده زیرِ دلت؛ یا شایدم...
- یا شایدم چی؟... خجالت نکش بگو!
- همون؛ خوشی زده زیرِ دلت، وگرنه با وجود دو تا بچۀ قد و نیمقد حرف از جدا شدن و طلاق نمیزدی!
- اتفاقا اگه تا الان صبر کردم و باهات کنار اومدم، به خاطر وجود همین دو تا قد و نیمقده!
- چیه؟... کم کاری کردم؟ کم براتون کردم؟ لباس خوب تنتون نبود؟ سُفرهتون رنگارنگ نبود؟ دیگِ سرِ اجاقت خالی بود؟ چی کم داشتین؟... نه خانم، اینا همش بهانهاس؛ خودتم خوب میدونی که بهتر از من نمیتونی گیر بیاری... می دونی چیه؟ لیاقت تو همون ناصر، پسر هادی قصاب بود!
- خیلی...
صدای گریۀ دختر را که شنید، طاقت نیاورد و در را باز کرد.
- مینا، میلاد! شما دو تا باز دارین ادای من و پدرتون رو در میارین! بازیِ دیگهای بلد نیستین؟ حالام تا بیشتر از این عصبانی نشدم زود برین سر درس و مشقتون... یالّا!
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 98