ماجرا از آنجا آغاز شد که همیشه وقتی همسر مثلاً پول ایمپلنت درخواست میکرد یا چیزی میخواست یا عزم جزم میکرد هلک و هلک ما را به بازار هنر (بازار طلافروشان) ببرد، به شوخی میگفتم: «اگه از این حرفا بزنی عیال، میرم ازدواج میکنما!»، عیال هم بادی به غبغب میانداخت و میگفت: «بگیر، اشکالی نداره، من راضی، تو هم راضی، گور پدر ناراضی؛ منتها اول میریم دادگاه، طلاق بنده رو عنایت بفرما و مهریه من رو کامل بده، بعد هر غلطی میخوای بکنی بکن». قشنگ آثار خشم هویدا بود! من هم که اوضاع را حسابی بیریخت میدیدم و از طرفی شوخیای بیش نبود، سنگ زیرین میشدم و میگفتم: «شوخی میکنم خانم، چرا جوگیر میشی! حالا هر موقع خواستم زن دوم بگیرم، حتماً همین کار رو که شوما میفرماین میکنم». بعدش سکوتی فراهم میشد که زکل داستان ایمپلنت و طلا و... به دست لرزان باد سپرده میشد (با اجازه از حضرت عشق) و این ماجرا به کَرّات در هربار، در مدت طولانی تکرار شد تا اینکه روزی عیال خودش سر صحبت را باز کرد و گفت...
برچسب : نویسنده : 7harimekhososi4 بازدید : 83